1 . (زمان و فضا) اشغال کردن 2 . (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن 3 . قبول کردن 4 . کوتاه کردن (لباس) 5 . برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) 6 . ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) 7 . مستقر شدن 8 . شرکت کردن
[فعل]

to take up

/teɪk ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: took up] [گذشته: took up] [گذشته کامل: taken up]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (زمان و فضا) اشغال کردن (زمان و مکان) گرفتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اِشغال کردن
مترادف و متضاد consume fill occupy
to take up time/place
زمان/مکان را گرفتن [فضایی را اشغال کردن]
  • 1. Her time is fully taken up with writing.
    1. زمان او کاملاً توسط نویسندگی گرفته می‌شود.
  • 2. I won't take up any more of your time.
    2. بیشتر از این وقتت را نمی‌گیرم.
  • 3. The children take up most of my time.
    3. بچه‌ها بیشتر زمانم را می‌گیرند.
  • 4. This desk takes up too much room.
    4. این میز فضای بیش از حد زیادی اشغال می‌کند.

2 (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن آغاز کردن، (به کاری) علاقمند شدن

مترادف و متضاد become involved in begin start take part in drop give up
to take something up
چیزی را شروع کردن
  • 1. He left a job in the city to take up farming.
    1. او از شغلش در شهر استعفا داد تا (کار) کشاورزی را شروع کند.
  • 2. I've taken up knitting.
    2. من (یادگیری) بافتنی را شروع کرده‌ام.
  • 3. She has taken up the guitar.
    3. او (یادگیری) گیتار را شروع کرده‌است.
  • 4. They took up golf when they moved to Florida.
    4. آن‌ها گلف را شروع کردند وقتی که به فلوریدا نقل مکان کردند.

3 قبول کردن پذیرفتن

مترادف و متضاد accept
to take up something
چیزی را قبول کردن
  • 1. She took up his offer of a drink.
    1. او پیشنهاد (خوردن) نوشیدنی (با) او را قبول کرد.
  • 2. To take up this offer, you must apply in by March 2012.
    2. برای قبول کردن این پیشنهاد، باید تا مارس 2012 تقاضا بدهید.

4 کوتاه کردن (لباس)

مترادف و متضاد shorten let down
  • 1.This skirt needs taking up.
    1. این دامن نیاز به کوتاه کردن دارد.
to take something up
چیزی را کوتاه کردن
  • I need to take this skirt up a couple of inches.
    باید این دامن را چند اینچ کوتاه کنم.

5 برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) عهده‌دار شدن

مترادف و متضاد undertake
to take up something (a post/a position/duties, etc.)
چیزی (پست/جایگاه/وظایف و ...) را برعهده گرفتن
  • 1. He takes up his duties next week.
    1. او وظایفش را هفته بعد برعهده خواهد گرفت.
  • 2. Peter will take up the management of the finance department.
    2. "پیتر" مدیریت بخش مالی را برعهده خواهد گرفت.

6 ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن، ادامه یافتن

مترادف و متضاد carry on continue resume
to take up something
چیزی را ادامه دادن
  • 1. I'd like to take up the point you raised earlier.
    1. می‌خواهم نکته‌ای را که شما قبلاً مطرح کردید، ادامه دهم.
  • 2. She took up the story where Tim had left off.
    2. او داستان را از جایی که "تیم" رها کرده بود، ادامه داد.
to take up (from) where ... left off
دوباره آغاز شدن یا کردن/ادامه دادن یا یافتن (از) جایی که ... متوقف/رها شده
  • 1. As soon as the police disappear the violence will take up from where it left off.
    1. به محض آنکه پلیس ناپدید شود، خشونت از جایی که متوقف شده بود، دوباره آغاز می‌شود.
  • 2. I took up where I had left off.
    2. از جایی که دست کشیده بودم، دوباره آغاز کردم [از سر گرفتم].
  • 3. The band's new album takes up where their last one left off.
    3. آلبوم جدید آن گروه موسیقی از جایی که (آلبوم) آخرشان متوقف شده بود، ادامه می‌یابد.

7 مستقر شدن استقرار یافتن، قرار گرفتن (در جایی)

to take up one's position
سر جای خود مستقر شدن/قرار گرفتن
  • 1. I took up my position by the door.
    1. من سر جایم کنار در قرار گرفتم.
  • 2. The runners are taking up their positions on the starting line.
    2. دوندگان دارند سر جاهایشان در خط شروع مستقر می‌شوند.

8 شرکت کردن ملحق شدن

مترادف و متضاد join participate
to take up something
در چیزی شرکت کردن/به چیزی ملحق شدن
  • Their protests were later taken up by other groups.
    بعداً گروه‌های دیگری در اعتراضات آنان شرکت کردند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان