1 . برخورد کردن 2 . درگیر (چیزی) شدن (به دلیل ناآگاهی) 3 . به راحتی (کار) پیدا کردن 4 . وارد شدن (با پا)
[فعل]

to walk into

/wˈɔːk ˌɪntʊ/
فعل گذرا
[گذشته: walked into] [گذشته: walked into] [گذشته کامل: walked into]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 برخورد کردن

  • 1.Zeke wasn’t looking and walked straight into a tree.
    1. "زیک" نگاه نمی‌کرد و مستقیم به یک درخت برخورد کرد.

2 درگیر (چیزی) شدن (به دلیل ناآگاهی) (ندانسته) وارد چیزی شدن

  • 1.I walked right into a mob of 50 young white guys.
    1. من (ندانسته) وارد دار و دسته‌ای متشکل از 50 جوان سفیدپوست شدم.

3 به راحتی (کار) پیدا کردن

  • 1.You can’t expect to walk straight into a job.
    1. تو نمی‌توانی انتظار داشته باشی راحت کار پیدا کنی.

4 وارد شدن (با پا)

تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان