خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . تاب دادن
2 . تعادل (چیزی را) حفظ کردن
3 . تردید داشتن
4 . خلاص شدن
[فعل]
balancer
/balɑ̃se/
فعل گذرا
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
تاب دادن
تکان دادن
1.Balancer un enfant pour l'endormir
1. بچهای را تکان دادن تا خوابش ببرد
2
تعادل (چیزی را) حفظ کردن
متعادل نگه داشتن
1.Balancer un compte
1. تعادل حساب بانکی را حفظ کردن
3
تردید داشتن
مردد بودن
1.Il balançait encore et ne pouvait se décider.
1. او همچنان تردید داشت و نمیتوانست تصمیم بگیرد.
2.Son cœur balançait entre ces deux hommes.
2. قلبش [دلش] بین این دو مرد مردد بود.
4
خلاص شدن
مرخص کردن
1.Il a balancé ses vieux vêtements.
1. او خودش را از شر لباسهای کهنهاش خلاص کرد.
2.Il veut balancer son employé.
2. او میخواهد کارمندش را مرخص کند.
تصاویر
کلمات نزدیک
balancement
balancelle
balance
balai éponge
balai à franges
balancier
balançoire
balayage
balayer
balayette
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان