خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . اسبابکشی کردن
2 . جابهجا کردن
3 . عقل خود را از دست دادن
[فعل]
déménager
/demenaʒe/
فعل ناگذر
[گذشته کامل: déménagé]
[حالت وصفی: déménageant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
اسبابکشی کردن
خانه عوض کردن
1.On va déménager le mois prochain.
1. ماه آینده اسبابکشی خواهیم کرد.
déménager quelque part
به جایی اسباب کشی کردن
Mon frère a décidé de déménager à Jersey.
برادرم تصمیم گرفته است که به "جرسی" اسباب کشی کند.
2
جابهجا کردن
تخلیه کردن
déménager quelque chose
چیزی را جابهجا کردن [تخلیه کردن]
1. On doit déménager le studio.
1. باید استادیو را تخلیه کنیم.
2. Tu peux m'aider à déménager ces livres ?
2. میتوانی کمکم کنی تا این کتابها را جابهجا کنم؟
3
عقل خود را از دست دادن
به سر (کسی) زدن
1.Sur scène, ils déménagent !
1. روی صحنه عقلش را از دست میدهد.
Tu déménages !
عقلت را از دست دادی!
تصاویر
کلمات نزدیک
déménagement
démythifier
démystifier
démunir
démuni
déménageur
démêlant
démêler
démêlé
dénatalité
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان