1 . اختلال مشاعر 2 . بی‌عقلی
[اسم]

la démence

/demɑ̃s/
قابل شمارش مونث

1 اختلال مشاعر جنون، زوال عقل

  • 1.Elle a sombré dans la démence après la mort de son mari.
    1. او بعد از مرگ شوهرش در جنون غرق شد.
  • 2.Ma grand-mère souffre de démence et oublie beaucoup de choses.
    2. مادربزرگم از اختلال مشاعر رنج میبرد و همه چیز را فراموش می‌کند.

2 بی‌عقلی دیوانگی، حماقت

  • 1.C'est de la démence.
    1. این بی‌عقلی است.
  • 2.Sortir en mer par un temps pareil, c'est de la démence !
    2. در چنین هوایی به دریا رفتن دیوانگی است!
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان