1 . درست کردن 2 . شدن 3 . ایجاد کردن 4 . تولید کردن 5 . موجب (چیزی) شدن 6 . انجام دادن 7 . نقش (کسی را) بازی کردن 8 . ادای (کسی را) درآوردن 9 . اعطا کردن 10 . فروختن 11 . تبدیل شدن 12 . تحصیل کردن 13 . طی کردن (مسیر) 14 . گشتن 15 . دیدن کردن (از جایی) 16 . دچار شدن 17 . به نظر رسیدن 18 . داشتن (اندازه، ابعاد، ارزش، قیمت و ...) 19 . دوام داشتن 20 . صدا دادن (حیوانات) 21 . مرتب کردن 22 . استفاده کردن 23 . ساختن 24 . برابر بودن 25 . انجام دادن [جایگزین فعل قبلی] 26 . تطابق یافتن 27 . دادن [همراه مصدر] 28 . هوا (جوری) بودن 29 . عادت کردن (به) 30 . جا افتادن
[فعل]

faire

/fɛʀ/
فعل بی قاعده فعل گذرا
[گذشته کامل: fait] [حالت وصفی: faisant] [فعل کمکی: avoir ]

1 درست کردن ساختن

مترادف و متضاد confectionner préparer réaliser
faire quelque chose
چیزی درست کردن [ساختن]
  • 1. Camille a fait la tarte.
    1. "کمی" تارت درست کرده‌است.
  • 2. Il a fait un gâteau avec de la farine et des œufs.
    2. او با آرد و تخم‌مرغ شیرینی درست می‌کند.
  • 3. On fait le pain avec de la farine.
    3. با آرد نان درست می‌کنند.

2 شدن (se faire)

مترادف و متضاد devenir
se faire beau/joli/inquiet...
زیبا/خوشگل/نگران... شدن
  • 1. Il s’est fait tout beau pour son mariage.
    1. او برای ازدواجش کاملاً زیبا [آراسته] شده‌است.
  • 2. Tu t'es fait beau !
    2. زیبا شدی!
se faire des amis
دوست شدن
  • 1. Ils se sont fait des amis.
    1. آن‌ها با هم دوست شده‌اند.
  • 2. Quand j'étais petit, j'avais mal de me faire des amis.
    2. وقتی بچه بودم، به سختی با دیگران دوست می‌شدم.
se faire vieux
پیر شدن
  • 1. Elle se fait vieille maintenant.
    1. او حالا پیر شده‌است.
  • 2. Mon père s'est fait vieux.
    2. پدرم پیر شده‌است.
se faire prêtre/professeur...
کشیش/استاد... شدن
  • 1. Il a décidé de se faire prêtre.
    1. او تصمیم گرفت تا کشیش شود.
  • 2. La fille voisine veut se faire un médecin.
    2. دختر کناری می‌خواهد پزشک شود.

3 ایجاد کردن تشکیل دادن

مترادف و متضاد engendrer entraîner former
faire de la fumée/du bruit
دود/صدا ایجاد کردن
  • 1. Ces instruments font de beaux sons.
    1. این سازهای موسیقی صداهای زیبایی را ایجاد می‌کنند.
  • 2. Le bois fait de la fumée en brûlant.
    2. هیزم به هنگام سوختن آتش ایجاد می‌کند.
  • 3. Le vent dans les feuilles fait du bruit.
    3. (وزش) باد در برگ‌ها صدا ایجاد می‌کند.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
فعل "faire" در اینجا به معنی "ایجاد کردن" یا "باعث (چیزی) شدن" است آن هم هنگامی که از یک عامل دیگر صحبت می‌کنیم که در این "ایجاد کردن" نقش داشته است و در حقیقت بیانگر یک رابطه علت و معلولی است.

4 تولید کردن تهیه کردن، فراهم کردن

مترادف و متضاد causer engendrer entraîner produire
faire quelque chose
چیزی (را) تولید کردن
  • 1. Ici on fait du maïs.
    1. اینجا ما ذرت تولید می‌کنیم.
  • 2. La Suisse fait les montres.
    2. سوئیس ساعت تولید می‌کند.
  • 3. Nous avons fait beaucoup de blé.
    3. ما گندم بسیار تولید کردیم.
  • 4. Nous ne faisons pas cet article.
    4. ما این کالا را تهیه نمی‌کنیم.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
فعل "faire" در اینجا به معنی "تولید کردن"، "فراهم کردن" یا "تهیه کردن" چیزی توسط صنعت، کشاورزی و یا تجارت است.

5 موجب (چیزی) شدن باعث (چیزی) شدن، وادار کردن

مترادف و متضاد causer
faire quelque chose
موجب چیزی شدن
  • 1. Bombe qui fait des dégâts.
    1. بمبی که موجب خسارات می‌شود.
  • 2. Ce garçon fera ton bonheur.
    2. این پسر باعث خوشبختی تو خواهد شد.
faire faire quelque chose
باعث انجام دادن کاری شدن
  • 1. Cela fait dormir
    1. آن باعث می‌شود بخوابی.
  • 2. Cela fait faire des économies au consommateur.
    2. این باعث می‌شود مصرف‌کنندگان صرفه‌جویی کنند.
  • 3. Le chat a fait tomber le vase.
    3. گربه گلدان را به زمین انداخت [گربه باعث شد گلدان به زمین بیفتد.]
  • 4. Le professeur fait les étudiants travailler.
    4. استاد، دانشجویان را وادار کرد کار کنند [استاد باعث شد دانشجویان کار کنند.]
Tu me fais rire.
خنده‌ام را درمی‌آوری [موجب می‌شوی بخندم.]

6 انجام دادن کردن، بازی کردن

مترادف و متضاد effectuer pratiquer
  • 1.Que veux-tu faire de cet argent ?
    1. تو می‌خواهی با این پول چه (کار) کنی؟
faire du tennis/foot/rugby...
تنیس/فوتبال/راگبی... بازی کردن
  • 1. Il fait du vélo .
    1. او دوچرخه‌سواری می‌کند.
  • 2. Je fais du tennis chaque dimanche.
    2. هر یکشنبه تنیس بازی می‌کنم.
faire les vitres/faire les chaussures
انجام دادن [تمیز کردن] شیشه‌ها/ انجام دادن [واکس زدن] کفش‌ها
  • 1. Il fait les vitres de sa maison.
    1. شیشه‌های خانه‌اش را تمیز می‌کند.
  • 2. Mon père fait les chaussures tous les jours.
    2. پدرم هر روز کفش‌هایش را واکس می‌زند.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا در حالت گذرا برای بیان یک کار یا عمل خاص است (مثلا کارهای خانه، ورزش کردن، تحقیق کردن، تکلیف خانه انجام دادن)، در این حالت فعل "faire" معمولا معادل یک فعل دقیق‌تر است (مثلا تمیز کردن یا واکس زدن) اما در زبان فرانسه به طور کلی با فعل "faire" بیان می‌شود.

7 نقش (کسی را) بازی کردن

مترادف و متضاد jouer
faire quelqu'un
نقش کسی را بازی کردن
  • 1. Il ne fait pas bien ce rôle.
    1. او این نقش را خوب بازی نمی‌کند.
  • 2. J'aime faire «la mère».
    2. من دوست دارم نقش «مادر» را بازی کنم.
  • 3. Je fait « Harpagon » dans cette pièce.
    3. من در این نمایشنامه نقش «هارپاگون» را بازی می‌کنم.
  • 4. Quel est le comédien qui fait le comte ?
    4. کمدینی که نقش کنت را بازی می‌کند، کیست؟

8 ادای (کسی را) درآوردن وانمود کردن، خود را (کسی) جا زدن

مترادف و متضاد imiter
faire quelqu'un
ادای (کسی یا چیزی) را درآوردن
  • 1. Elle fait celle que rien ne dérange.
    1. جوری وانمود می‌کند که انگار چیزی مزاحمش نیست.
  • 2. Vieillard qui veut faire le jeune homme.
    2. پیرمردی که می‌خواهد ادای مردی جوان را دربیاورد.
Il fait le mort.
خودش را به مردن می‌زند [او ادای مردن را درمی‌آورد.]
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
فعل "faire" در اینجا به معنای "ادای (کسی را) درآوردن"، "خود را (کسی) جا زدن" و یا "وانمود کردن" به آنچه که نیست و حقیقت ندارد، است.

9 اعطا کردن دادن

مترادف و متضاد promouvoir
faire quelque chose à quelqu'un
چیزی را به کسی اعطا کردن
  • 1. Il m'a fait chevalier de la Légion d'honneur.
    1. نشان شوالیه لژیون دونور را به من اعطا کرد.
  • 2. Je vous fait un cadeau.
    2. من هدیه‌ای را به شما اعطا می‌کنم.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
فعل "faire" در اینجا به معنای "اعطا کردن" یا "دادن" عنوان، نقش و یا خصوصیت و صفتی (به کسی) است.

10 فروختن

informal
مترادف و متضاد proposer vendre
faire quelque chose (à un prix)
چیزی را (به قیمتی) فروختن
  • 1. À combien me faites-vous ce buffet ?
    1. شما این قفسه ظروف را چند به من می‌فروشید؟
  • 2. Ils font tout le matériel hi-fi.
    2. آنها همه تجهیزات وایفای را می‌فروشند.
  • 3. Je vous fais ce lot de livres à 5 €.
    3. من این سری کتاب‌ها را (به قمیت) 5 یورو به شما می‌فروشم.

11 تبدیل شدن شدن

مترادف و متضاد devenir
quelque chose faire quelque chose
چیزی به چیزی تبدیل شدن
  • 1. « Cheval » fait au pluriel « chevaux ».
    1. "Cheval" در (حالت) جمع می‌شود "chevaux".
  • 2. Canapé qui fait lit.
    2. کاناپه‌ای که به تخت‌خواب تبدیل می‌شود.
  • 3. Salle à manger qui fait salon.
    3. سالن غذاخوری که سالن پذیرایی (نیز) می‌شود.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا به معنی "تبدیل شدن" یا "شدن" است ولی در این مفهوم به معنای تبدیل شدن (چیزی) به چیز دیگری است که کاربرد متفاوتی دارد.
- فعل "faire" در معنای "شدن" برای شغل، حرفه و یا پیشه نیز استفاده می‌شود. برای مثال:
".Il fera charcutier, comme son père" (او مانند پدرش، فروشنده گوشت خوک خواهد شد.)

12 تحصیل کردن درس خواندن

مترادف و متضاد apprendre étudier
faire des études/de la médecine/de l'archéologie...
درس/پزشکی/باستان‌شناسی... خواندن
  • 1. Il a fait de la médecine.
    1. او (در رشته) پزشکی درس خوانده‌است.
  • 2. Il fait de l’italien.
    2. او ایتالیایی می‌خواند.
  • 3. Je fait l'ingénieur des mines.
    3. من در رشته مهندسی معدن تحصیل می‌کنم.

13 طی کردن (مسیر) پیمودن

مترادف و متضاد parcourir
faire (une distance)
(مسافتی) را طی کردن
  • 1. Nous avons fait 5 kilomètres.
    1. ما 5 کیلومتر را پیمودیم.
  • 2. Nous avons fait ces 200 km en 2 heures.
    2. ما این 200 کیلومتر را در 2 ساعت طی کردیم.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا به معنی "طی کردن (مسیر)" یا "پیمودن" است که برای مسافت و فاصله به کار می‌رود.

14 گشتن جستجو کردن

مترادف و متضاد chercher
faire quelque part
جایی را جستجو کردن
  • 1. Cet employé a fait plusieurs maisons avant d'entrer dans notre société.
    1. این کارمند قبل از اینکه وارد شرکت ما بشود، چندین خانه را گشته بود.
  • 2. Clochard qui fait les poubelles.
    2. بی‌خانمانی که زباله‌ها را می‌گردد.
  • 3. Je fait tous les magasins pour trouver un produit.
    3. من کل مغازه‌ها را می‌گردم تا یک محصول را پیدا کنم.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا به معنی "گشتن" یا "جستجو کردن" که به صورت دقیق‌تر در مفهوم "زیر پا گذاشتن و گشتن جایی برای پیدا کردن چیزی یا کسی" است.

15 دیدن کردن (از جایی)

مترادف و متضاد prospecter visiter
faire quelque part
از جایی دیدن کردن
  • 1. Cet été nous ferons les lacs italiens.
    1. این تابستان ما از دریاچه‌های ایتالیایی دیدن می‌کنیم.
  • 2. On peut faire ce musée.
    2. می‌توانیم از این موزه دیدن کنیم.
  • 3. Quand j'arriverai à Paris, je ferai tous les musées.
    3. وقتی به پاریس برسم، از همه موزه‌ها دیدن می‌کنم.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا به معنی "دیدن کردن" از منطقه‌ای، شهری و یا به صورت کلی جایی است.

16 دچار شدن مبتلا شدن

مترادف و متضاد attraper
faire (une maladie)
به (یک بیماری) مبتلا شدن
  • 1. Il a fait une durée d'une maladie difficile.
    1. او به یک دوره بیماری سخت مبتلا شد.
  • 2. Il fait une dépression.
    2. او به افسردگی مبتلا است.

17 به نظر رسیدن به نظر آمدن

مترادف و متضاد paraître
faire jeune/beau/sympathique...
جوان/زیبا/دوست‌داشتنی... به نظر رسیدن
  • 1. Elle fait sportive.
    1. او ورزشکار به نظر می‌آید.
  • 2. Tu fais jeune dans cette robe.
    2. تو توی این لباس جوان به نظر می‌رسی.

18 داشتن (اندازه، ابعاد، ارزش، قیمت و ...) شدن

مترادف و متضاد mesurer totaliser
faire (une mesure, un prix...)
(اندازه‌ای، قیمتی...) داشتن
  • 1. Il a fait cinquième au concours.
    1. او در رقابت (مقام) پنجم را داشت [پنجم شد.]
  • 2. Je fait 38.
    2. سایزم 38 است [سایز 38 دارم.]
  • 3. L'immeuble fait 20 mètres de haut.
    3. ساختمان 20 متر ارتفاع دارد.
توضیحاتی در خصوص فعل "faire"
- فعل "faire" در اینجا به معنی "داشتن" است و برای اندازه، مقدار، ابعاد، قیمت و ارزش چیزی به کار می‌رود.

19 دوام داشتن (مدتی) شدن، گذشتن

مترادف و متضاد durer passer
faire à quelqu'un (quelque temps)
برای کسی (مدتی) دوام داشتن
  • 1. Ce pantalon m'a fait 5 ans.
    1. این شلوار برایم 5 سال دوام داشت.
  • 2. Cette paire de chaussures lui a fait deux ans.
    2. این جفت کفش برای او 2 سال دوام داشت.
ça fait (quelque temps)
شده (مدتی)
  • 1. Ça fait 2 ans que j'y travaille.
    1. 2 سال شده که اینجا کار می‌کنم.
  • 2. Ça fait 2 mois que je suis chauffeur.
    2. 2 ماه شده که بیکارم.
  • 3. Ça fait trois ans qu’ils habitent à Paris.
    3. سه سال می‌شود که در پاریس زندگی می‌کند.

20 صدا دادن (حیوانات) کردن

faire meuh/coin coin/baah baah...
صدای ماع/کواک کواک/بع بع... دادن
  • 1. La vache fait "meuh".
    1. گاو صدای "ماع" می‌دهد.
  • 2. Le canard fait "coin coin".
    2. مرغابی صدای "کوئک کوئک" می‌دهد.
  • 3. Le coq fait "cocorico".
    3. خروس، قوقولی‌قوقو می‌کند.

21 مرتب کردن

مترادف و متضاد arranger défaire
faire sa chambre/son lit
اتاق خود/تخت خود را مرتب کردن
  • 1. Il a fait la chambre.
    1. اتاق را مرتب کرد.
  • 2. Il faisait son lit.
    2. اتاقش را مرتب می‌کرد.

22 استفاده کردن به کار بردن

informal
مترادف و متضاد employer
faire quelque chose
از چیزی استفاده کردن
  • 1. Elle fait une machine à laver avant de partir.
    1. پیش از رفتن از ماشین لباسشویی استفاده می‌کند.
  • 2. J'ai fait de le séchoir après la douche.
    2. پس از دوش از سشوار استفاده کردم.

23 ساختن بدل کردن

مترادف و متضاد changer métamorphoser
faire de quelqu'un quelque chose
از کسی چیزی ساختن
  • 1. Le succès a fait de lui un être vaniteux.
    1. موفقیت از او انسانی متکبر ساخته‌است.
  • 2. Les problèmes de ma vie a fait de moi une personne forte.
    2. مشکلات زندگی‌ام از من فردی قوی ساخته‌است.

24 برابر بودن مساوی بودن، شدن

مترادف و متضاد égaler
  • 1.Huit moins deux fait six.
    1. هشت منهای دو می‌شود شش.
  • 2.Quatre et quatre font huit.
    2. چهار و چهار می‌شود هشت.

25 انجام دادن [جایگزین فعل قبلی] کردن

  • 1._ As-tu acheté des timbres ? _ Oui, je l'ai fait.
    1. _ تمبر خریدی؟ _ بله، خریدم [انجامش دادم.]
  • 2._ Je peut regarder ? _ faites !
    2. _ می‌توانم نگاه کنم؟ - بکن.

26 تطابق یافتن ساختن (با)، کنار آمدن (با)

informal
مترادف و متضاد adapter
faire avec
ساختن با
  • 1. Il faut faire avec la vie.
    1. باید با زندگی بسازیم.
  • 2. Il n'est pas sympathique, mais il faut faire avec.
    2. او مهربان نیست، اما باید باش ساخت.

27 دادن [همراه مصدر] سپردن

informal
fait + infinitif
دادن + مصدر
  • 1. J'ai fait couper mes cheveaux.
    1. موهایم را دادم کوتاه کنند [موهایم را کوتاه کردم.]
  • 2. Les chaussures qu'elle a fait réparer.
    2. کفش‌هایش را داد تعمیر کنند [کفش‌هایم را تعمیر کردم.]
نکته
در این جا به معنی سپردن کاری به فرد دیگر و درخواست خدمات از او است.

28 هوا (جوری) بودن شدن

مترادف و متضاد devenir être
faire nuit/froid...
شب/تاریک... شدن
  • 1. Il a fait de l'orage cette nuit.
    1. آن شب هوا رگباری شد.
  • 2. Il fait beau.
    2. هوا خوب است.
  • 3. Il fait nuit.
    3. شب است [شب شده‌است.]
Quel temps fait-il ?
هوا چطور است؟ [هوا چطور شده‌است؟]

29 عادت کردن (به) ساختن (با)، کنار آمدن (با) (se faire)

مترادف و متضاد s'habituer
se faire à la solitude/la tension
با تنهایی/تنش ساختن
  • 1. Elle se fait à la solitude.
    1. او به تنهایی عادت می‌کند [با تنهایی می‌سازد.]
  • 2. Je me fait à la tension.
    2. من با تنش می‌سازم.

30 جا افتادن بهتر شدن (se faire)

مترادف و متضاد s'améliorer
Ce vin se fera.
این شراب جا خواهد افتاد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان