خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مستلزم (چیزی) بودن
2 . به دنبال داشتن
3 . درگیر کردن
4 . درگیر (چیزی) بودن
[فعل]
impliquer
/ɛ̃plike/
فعل گذرا
[گذشته کامل: impliqué]
[حالت وصفی: impliquant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
مستلزم (چیزی) بودن
متضمن (چیزی) بودن
1.Ce poste implique de savoir parler anglais.
1. این پست [منصب] مستلزم مهارت انگلیسی صحبت کردن است.
2.Son nouvel emploi implique beaucoup de changements.
2. شغل جدیدش مستلزم تغییرات زیادی است.
2
به دنبال داشتن
باعث شدن، موجب (چیزی) شدن
3
درگیر کردن
پای (کسی را) میان کشیدن، وارد قضیهای کردن
4
درگیر (چیزی) بودن
(با چیزی) سر و کار داشتن، (در چیزی) مشارکت داشتن
(s'impliquer)
1.Marie s'est beaucoup impliquée dans cette association.
1. "ماری" خیلی در این سازمان درگیر است.
2.S'impliquer dans son travail.
2. درگیر بودن در کارش.
تصاویر
کلمات نزدیک
implicitement
implicite
implication
implanté
implanter
impliqué
implorer
imploser
impoli
impolitesse
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان