1 . مستلزم (چیزی) بودن 2 . به دنبال داشتن 3 . درگیر کردن 4 . درگیر (چیزی) بودن
[فعل]

impliquer

/ɛ̃plike/
فعل گذرا
[گذشته کامل: impliqué] [حالت وصفی: impliquant] [فعل کمکی: avoir ]

1 مستلزم (چیزی) بودن متضمن (چیزی) بودن

  • 1.Ce poste implique de savoir parler anglais.
    1. این پست [منصب] مستلزم مهارت انگلیسی صحبت کردن است.
  • 2.Son nouvel emploi implique beaucoup de changements.
    2. شغل جدیدش مستلزم تغییرات زیادی است.

2 به دنبال داشتن باعث شدن، موجب (چیزی) شدن

3 درگیر کردن پای (کسی را) میان کشیدن، وارد قضیه‌ای کردن

4 درگیر (چیزی) بودن (با چیزی) سر و کار داشتن، (در چیزی) مشارکت داشتن (s'impliquer)

  • 1.Marie s'est beaucoup impliquée dans cette association.
    1. "ماری" خیلی در این سازمان درگیر است.
  • 2.S'impliquer dans son travail.
    2. درگیر بودن در کارش.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان