خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . رادیو
2 . رادیوسکوپی
[اسم]
la radio
/ʀadjo/
قابل شمارش
مونث
[جمع: radios]
1
رادیو
1.Cette radio n'émet que dans la région.
1. این رادیو تنها در این منطقه پخش میشود.
2.J'écoute toujours la radio dans ma voiture.
2. من همیشه در ماشینم رادیو گوش میدهم.
3.Mon grand-père emporte sa radio partout avec lui.
3. پدربزرگم رادیویش را با خودش همهجا میبرد.
passer à la radio
در رادیو پخش شدن
2
رادیوسکوپی
ایکس ری
1.Il la préscrit une radion.
1. او برایش رادیوسکوپی نوشت.
passer une radio
رادیوسکوپی انجام دادن
Elle a passé une radio des poumons.
او رادیوسکوپی ریه انجام داد.
تصاویر
کلمات نزدیک
radinerie
radin
radieux
radiesthésie
radier
radio-crochet
radio-réveil
radioactif
radioactivité
radiocassette
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان