Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
ء
ة
أ
إ
1 . پیرمرد
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
شَيْخ
قابل شمارش
مذکر
[جمع: شُيُوخ]
1
پیرمرد
پیشوا، امام، شیخ
1.أُلْقَى الشَّيْخُ خُطْبَةَ الجُمْعَة.
امام خطبه جمعه را ایراد کرد.
2.إِجْتَمَعَ الرِّجَالُ عِنْدَ شَيْخِ القَبِيلَة.
مردان نزد شیخ قبیله جمع شدند.
3.فَقَالَ أَنُوشِرْوَانُ: "أَحْسَنْتَ يَا شَيْخُ!"
انوشیروان گفت: "آفرین بر تو ای پیرمرد!"
کلمات نزدیک
راح
أثمر
أبقى
خيبة الأمل
جلب شعيرة
أمل
تلوث
استقرار
تحقق
أروني
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان