[فعل]

to afflict

/əˈflɪkt/
فعل گذرا
[گذشته: afflicted] [گذشته: afflicted] [گذشته کامل: afflicted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 مبتلا کردن دامنگیر کردن، پریشان کردن

مترادف و متضاد distress trouble
  • 1.About 40% of the country's population is afflicted with the disease.
    1. حدود 40% از جمعیت کشور مبتلا به این بیماری شده اند.
  • 2.the many problems that afflict the unemployed
    2. مشکلات فراوانی که بیکاران را پریشان کرده است
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان