Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . وزیدن
2 . فوت کردن
3 . (بینی) گرفتن
4 . بردن (توسط باد، فوت و ...)
5 . پریدن (فیوز)
6 . گند زدن
7 . پنچر شدن
8 . منفجر کردن
9 . فاش کردن
10 . هدر دادن (پول)
11 . رفتن
12 . مزخرف بودن
13 . ضربه (سنگین)
14 . ضربه روحی
15 . فوت
16 . فین
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to blow
/bloʊ/
فعل ناگذر
[گذشته: blew]
[گذشته: blew]
[گذشته کامل: blown]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
وزیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وزیدن
مترادف و متضاد
blast
gust
storm
to blow (+ adv./prep.)
وزیدن
1. A cold wind blew from the east.
1. باد سردی از سمت شرق وزید.
2. The wind was blowing harder last night.
2. دیشب باد شدیدتر میوزید.
2
فوت کردن
دمیدن، بیرون دادن (هوا و ...)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دمیدن
فوت کردن
مترادف و متضاد
puff
to blow + adv./prep.
فوت کردن
1. She blew on her coffee.
1. او قهوهاش را فوت کرد.
2. The policeman asked me to blow into the breathalyzer.
2. پلیس از من خواست که در دستگاه سنجش الکل فوت کنم.
3. You're not blowing hard enough!
3. تو به اندازه کافی محکم فوت نمیکنی!
to blow something
در چیزی دمیدن
The referee blew his whistle.
داور در سوتش دمید.
to blow something + adv./prep.
چیزی را فوت کردن/چیزی بیرون دادن
1. He inhaled from his cigarette and blew out a stream of smoke.
1. او به سیگارش پک زد و جریانی [حجمی] از دود بیرون داد.
2. She blew the dust off the book.
2. او خاک را از روی کتاب فوت کرد.
3
(بینی) گرفتن
(فین) کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
دماغ گرفتن
فین کردن
to blow one's nose
بینی خود را گرفتن
1. She blew her nose very loudly.
1. او بینیاش را با صدای خیلی بلند گرفت [او با صدای خیلی بلند فین کرد].
2. She grabbed a tissue and blew her nose.
2. او یک دستمال برداشت و فین کرد.
4
بردن (توسط باد، فوت و ...)
پراندن، تکان دادن
to blow something off
باد بردن چیزی
The wind blew my hat off.
باد کلاهم را برد.
to blow + adv./prep.
(باد) بردن
My hat blew off.
کلاهم را باد برد.
to blow something + adj.
چیزی را تکان دادن
The wind blew the door shut.
باد در را تکان داد و بست.
to blow something + adv./prep.
چیزی را بردن
I was almost blown over by the wind.
نزدیک بود باد مرا ببرد.
5
پریدن (فیوز)
پراندن (فیوز)
1.The fuse had blown.
1. فیوز پریده بود.
to blow a fuse
فیوز را پراندن
1. A short circuit will blow the fuse.
1. مدار کوتاه، فیوز را میپراند.
2. The floodlights blew a fuse.
2. نورافکنها فیوز را پراند.
6
گند زدن
خراب کردن، در کاری شکست خوردن
informal
مترادف و متضاد
bungle
mess up
ruin
spoil
1.He'd been given a second chance and he'd blown it.
1. به او یک شانس دوباره داده شد و آن را خراب کرد.
2.I blew the interview.
2. در آن مصاحبه گند زدم [آن مصاحبه را خراب کردم].
7
پنچر شدن
پنچر کردن
1.The car spun out of control when a tire blew.
1. خودرو از کنترل خارج شد وقتی که لاستیک پنچر شد.
to blow a tire
لاستیک پنچر کردن
1. I blew a tire right in the middle of the intersection.
1. درست وسط آن چهارراه لاستیک پنچر کردم.
2. The truck blew a tire and lurched off the road.
2. کامیون لاستیک پنچر کرد و از جاده منحرف شد.
8
منفجر کردن
ترکاندن، ترکیدن، منفجر شدن
مترادف و متضاد
blow out
burst
explode
1.The engines sounded as if their exhausts had blown.
1. صدای موتورها به گونهای بود که انگار اگزوزشان ترکیده بود.
to blow something
چیزی را منفجر کردن
The safe had been blown by the thieves.
گاوصندوق توسط سارقان منفجر شده بود.
9
فاش کردن
آشکار کردن
مترادف و متضاد
expose
reveal
uncover
to blow one's cover
هویت کسی را فاش/آشکار کردن
One mistake could blow your cover.
یک اشتباه میتواند هویتت را آشکار کند.
to blow something wide open
چیزی را (کاملاً) آشکار کردن/فاش کردن
We're going to blow his operation wide open.
ما عملیات او را فاش خواهیم کرد.
10
هدر دادن (پول)
حرام کردن
مترادف و متضاد
spend recklessly
squander
waste
to blow something (on something)
چیزی را (در/سر چیزی) هدر دادن
1. He inherited over a million dollars and blew it all on alcohol and gambling.
1. او بیش از یک میلیون دلار به ارث برد و تمام آن را در الکل و قماربازی حرام کرد.
2. They blew £100,000 in just eighteen months.
2. آنها 100 هزار پوند را فقط در هجده ماه هدر دادند.
11
رفتن
ترک کردن
informal
مترادف و متضاد
leave
1.I'd better blow.
1. بهتر است بروم.
to blow somewhere
جایی را ترک کردن
Let's blow this joint.
بیا از این مکان برویم.
12
مزخرف بودن
افتضاح بودن
informal
1."This blows," she sighs, "I want it to be next week already."
1. او آه میکشد: «این افتضاح است؛ از الان میخواهم که هفته دیگر باشد [شود].»
[اسم]
blow
/bloʊ/
قابل شمارش
13
ضربه (سنگین)
مشت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ضربت
ضربه
مترادف و متضاد
bang
hit
knock
punch
smack
1.He felt a blow on the back of his head.
1. او ضربهای (سنگین) در پشت سرش حس کرد.
2.The blow knocked him to the ground.
2. آن ضربه (سنگین) او را به زمین انداخت.
to land a blow
مشت زدن
He landed a blow on Hill's nose.
او به دماغ "هیل" مشت زد.
to receive a blow
ضربه خوردن
She received a severe blow on the head.
ضربهای شدید به سرش خورد.
a blow to something
ضربه به چیزی
1. It was a shattering blow to her pride.
1. آن ضربهای هولناک به غرورش بود.
2. The new benefit cuts will be seen as a crippling blow to people with low incomes.
2. کاهشهای جدید در مزایا بهعنوان ضربهای فلجکننده به افراد کمدرآمد دیده خواهد شد [در نظر گرفته خواهد شد].
14
ضربه روحی
رویداد ناگهانی و غمانگیز
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ضربه
ضربه روحی
1.Her father’s death was a terrible blow.
1. مرگ پدرش، ضربه روحی هولناکی بود.
to have a blow
ضربه روحی خوردن
Can you stay with Cathy tonight? She's had a bit of a blow.
میتوانی امشب با "کتی" بمانی؟ او کمی ضربه روحی خورده است.
(come as) a blow to somebody
ضربه روحی بودن برای کسی
Losing his job came as a terrible blow to him.
از دست دادن شغلش، ضربه روحی وحشتناکی برای او بود.
15
فوت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
وزش
1.Try to put the candles out in one blow.
1. سعی کن شمعها را با یک فوت خاموش کنی.
to give a blow
فوت کردن
I’ll give three blows on the whistle as a signal.
بهعنوان نشانه در سوت سه فوت خواهم کرد [بهعنوان نشانه سه بار در آن سوت فوت خواهم کرد].
16
فین
معادل ها در دیکشنری فارسی:
فین
to give one's nose a blow
بینی خود را گرفتن/فین کردن
1. Don't give your nose a blow at the table.
1. سر میز بینیات را نگیر [فین نکن].
2. Give your nose a good blow.
2. بینیات را خوب فین کن.
تصاویر
کلمات نزدیک
blouse
blotting paper
blotter
blotchy
blotched
blow a tire
blow away
blow down
blow it big time
blow it out one's ear
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان