[فعل]

to blow

/bloʊ/
فعل ناگذر
[گذشته: blew] [گذشته: blew] [گذشته کامل: blown]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 وزیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: وزیدن
مترادف و متضاد blast gust storm
to blow (+ adv./prep.)
وزیدن
  • 1. A cold wind blew from the east.
    1. باد سردی از سمت شرق وزید.
  • 2. The wind was blowing harder last night.
    2. دیشب باد شدیدتر می‌وزید.

2 فوت کردن دمیدن، بیرون دادن (هوا و ...)

معادل ها در دیکشنری فارسی: دمیدن فوت کردن
مترادف و متضاد puff
to blow + adv./prep.
فوت کردن
  • 1. She blew on her coffee.
    1. او قهوه‌اش را فوت کرد.
  • 2. The policeman asked me to blow into the breathalyzer.
    2. پلیس از من خواست که در دستگاه سنجش الکل فوت کنم.
  • 3. You're not blowing hard enough!
    3. تو به اندازه کافی محکم فوت نمی‌کنی!
to blow something
در چیزی دمیدن
  • The referee blew his whistle.
    داور در سوتش دمید.
to blow something + adv./prep.
چیزی را فوت کردن/چیزی بیرون دادن
  • 1. He inhaled from his cigarette and blew out a stream of smoke.
    1. او به سیگارش پک زد و جریانی [حجمی] از دود بیرون داد.
  • 2. She blew the dust off the book.
    2. او خاک را از روی کتاب فوت کرد.

3 (بینی) گرفتن (فین) کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: دماغ گرفتن فین کردن
to blow one's nose
بینی خود را گرفتن
  • 1. She blew her nose very loudly.
    1. او بینی‌اش را با صدای خیلی بلند گرفت [او با صدای خیلی بلند فین کرد].
  • 2. She grabbed a tissue and blew her nose.
    2. او یک دستمال برداشت و فین کرد.

4 بردن (توسط باد، فوت و ...) پراندن، تکان دادن

to blow something off
باد بردن چیزی
  • The wind blew my hat off.
    باد کلاهم را برد.
to blow + adv./prep.
(باد) بردن
  • My hat blew off.
    کلاهم را باد برد.
to blow something + adj.
چیزی را تکان دادن
  • The wind blew the door shut.
    باد در را تکان داد و بست.
to blow something + adv./prep.
چیزی را بردن
  • I was almost blown over by the wind.
    نزدیک بود باد مرا ببرد.

5 پریدن (فیوز) پراندن (فیوز)

  • 1.The fuse had blown.
    1. فیوز پریده بود.
to blow a fuse
فیوز را پراندن
  • 1. A short circuit will blow the fuse.
    1. مدار کوتاه، فیوز را می‌پراند.
  • 2. The floodlights blew a fuse.
    2. نورافکن‌ها فیوز را پراند.

6 گند زدن خراب کردن، در کاری شکست خوردن

informal
مترادف و متضاد bungle mess up ruin spoil
  • 1.He'd been given a second chance and he'd blown it.
    1. به او یک شانس دوباره داده شد و آن را خراب کرد.
  • 2.I blew the interview.
    2. در آن مصاحبه گند زدم [آن مصاحبه را خراب کردم].

7 پنچر شدن پنچر کردن

  • 1.The car spun out of control when a tire blew.
    1. خودرو از کنترل خارج شد وقتی که لاستیک پنچر شد.
to blow a tire
لاستیک پنچر کردن
  • 1. I blew a tire right in the middle of the intersection.
    1. درست وسط آن چهارراه لاستیک پنچر کردم.
  • 2. The truck blew a tire and lurched off the road.
    2. کامیون لاستیک پنچر کرد و از جاده منحرف شد.

8 منفجر کردن ترکاندن، ترکیدن، منفجر شدن

مترادف و متضاد blow out burst explode
  • 1.The engines sounded as if their exhausts had blown.
    1. صدای موتورها به ‌گونه‌ای بود که انگار اگزوزشان ترکیده بود.
to blow something
چیزی را منفجر کردن
  • The safe had been blown by the thieves.
    گاوصندوق توسط سارقان منفجر شده بود.

9 فاش کردن آشکار کردن

مترادف و متضاد expose reveal uncover
to blow one's cover
هویت کسی را فاش/آشکار کردن
  • One mistake could blow your cover.
    یک اشتباه می‌تواند هویتت را آشکار کند.
to blow something wide open
چیزی را (کاملاً) آشکار کردن/فاش کردن
  • We're going to blow his operation wide open.
    ما عملیات او را فاش خواهیم کرد.

10 هدر دادن (پول) حرام کردن

مترادف و متضاد spend recklessly squander waste
to blow something (on something)
چیزی را (در/سر چیزی) هدر دادن
  • 1. He inherited over a million dollars and blew it all on alcohol and gambling.
    1. او بیش از یک میلیون دلار به ارث برد و تمام آن را در الکل و قماربازی حرام کرد.
  • 2. They blew £100,000 in just eighteen months.
    2. آن‌ها 100 هزار پوند را فقط در هجده ماه هدر دادند.

11 رفتن ترک کردن

informal
مترادف و متضاد leave
  • 1.I'd better blow.
    1. بهتر است بروم.
to blow somewhere
جایی را ترک کردن
  • Let's blow this joint.
    بیا از این مکان برویم.

12 مزخرف بودن افتضاح بودن

informal
  • 1."This blows," she sighs, "I want it to be next week already."
    1. او آه می‌کشد: «این افتضاح است؛ از الان می‌خواهم که هفته دیگر باشد [شود].»
[اسم]

blow

/bloʊ/
قابل شمارش

13 ضربه (سنگین) مشت

معادل ها در دیکشنری فارسی: ضربت ضربه
مترادف و متضاد bang hit knock punch smack
  • 1.He felt a blow on the back of his head.
    1. او ضربه‌ای (سنگین) در پشت سرش حس کرد.
  • 2.The blow knocked him to the ground.
    2. آن ضربه (سنگین) او را به زمین انداخت.
to land a blow
مشت زدن
  • He landed a blow on Hill's nose.
    او به دماغ "هیل" مشت زد.
to receive a blow
ضربه خوردن
  • She received a severe blow on the head.
    ضربه‌ای شدید به سرش خورد.
a blow to something
ضربه به چیزی
  • 1. It was a shattering blow to her pride.
    1. آن ضربه‌ای هولناک به غرورش بود.
  • 2. The new benefit cuts will be seen as a crippling blow to people with low incomes.
    2. کاهش‌های جدید در مزایا به‌عنوان ضربه‌ای فلج‌کننده به افراد کم‌درآمد دیده خواهد شد [در نظر گرفته خواهد شد].

14 ضربه روحی رویداد ناگهانی و غم‌انگیز

معادل ها در دیکشنری فارسی: ضربه ضربه روحی
  • 1.Her father’s death was a terrible blow.
    1. مرگ پدرش، ضربه روحی هولناکی بود.
to have a blow
ضربه روحی خوردن
  • Can you stay with Cathy tonight? She's had a bit of a blow.
    می‌توانی امشب با "کتی" بمانی؟ او کمی ضربه روحی خورده است.
(come as) a blow to somebody
ضربه روحی بودن برای کسی
  • Losing his job came as a terrible blow to him.
    از دست دادن شغلش، ضربه روحی وحشتناکی برای او بود.

15 فوت

معادل ها در دیکشنری فارسی: وزش
  • 1.Try to put the candles out in one blow.
    1. سعی کن شمع‌ها را با یک فوت خاموش کنی.
to give a blow
فوت کردن
  • I’ll give three blows on the whistle as a signal.
    به‌عنوان نشانه در سوت سه فوت خواهم کرد [به‌عنوان نشانه سه بار در آن سوت فوت خواهم کرد].

16 فین

معادل ها در دیکشنری فارسی: فین
to give one's nose a blow
بینی خود را گرفتن/فین کردن
  • 1. Don't give your nose a blow at the table.
    1. سر میز بینی‌ات را نگیر [فین نکن].
  • 2. Give your nose a good blow.
    2. بینی‌ات را خوب فین کن.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان