[فعل]

to brighten

/ˈbraɪtən/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: brightened] [گذشته: brightened] [گذشته کامل: brightened]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 روشن کردن روشن شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: روشن کردن
  • 1.the morning sunshine brightened the room.
    1. آفتاب صبحگاهی اتاق را روشن کرد.
  • 2.The sky brightened as the storm moved on.
    2. وقتی که طوفان پایان یافت، آسمان روشن شد.

2 شاد(تر) شدن بشاش شدن

  • 1.Her face brightened when she saw him.
    1. وقتی که او را دید، چهره‌اش شاد شد.
  • 2.She brightened when I changed the subject.
    2. او شادتر شد، وقتی که من موضوع را عوض کردم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان