[اسم]

bruise

/bruːz/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 کبودی

معادل ها در دیکشنری فارسی: ضرب‌دیدگی کبودی
  • 1.His arms and back were covered in bruises.
    1. دست‌ها و پشت او پر از [پوشیده از] کبودی بود.
a huge bruise over his eye
یک کبودی بزرگ بالای چشم او
[فعل]

to bruise

/bruːz/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: bruised] [گذشته: bruised] [گذشته کامل: bruised]

2 کبود کردن کبود شدن

  • 1.He fell and bruised his leg.
    1. او افتاد و پایش را کبود کرد.
  • 2.I bruise easily.
    2. (بدن) من به راحتی کبود می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان