[فعل]

to bust

/bʌst/
فعل گذرا
[گذشته: busted] [گذشته: busted] [گذشته کامل: busted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دستگیر کردن غافلگیرانه بازرسی کردن

informal
  • 1.He was busted for drunk driving.
    1. او به خاطر مست راننده کردن دستگیر شد.
  • 2.He's been busted for drugs.
    2. او به خاطر مواد مخدر دستگیر شده است.

2 غافلگیرانه بازرسی کردن غافلگیرانه به یک جا رفتن (به منظور دستگیری و...)

  • 1.The cops busted the place frequently.
    1. پلیس مرتب آن مکان را غافلگیرانه بازرسی می کرد.
[صفت]

bust

/bʌst/
غیرقابل مقایسه

3 ورشکست

مترادف و متضاد bankrupt
  • 1.six of their sponsors have gone bust.
    1. شش تا از حامیان [اسپانسرهای] آنها ورشکست شده‌اند.
[اسم]

bust

/bʌst/
قابل شمارش

4 مجسمه بالاتنه (سر، سینه و شانه) سردیس

معادل ها در دیکشنری فارسی: نیم‌تنه سردیس مجسمه نیم‌تنه
a bust of John F. Kennedy
مجسمه بالاتنه "جان اف کندی"

5 سینه (زنان) سایز سینه (زنان)

  • 1.Her bust size is 34B.
    1. سایز سینه او 34ب است.
a woman with a large bust
زنی با سایز سینه بزرگ
a woman with large busts
زنی با سینه‌های بزرگ
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان