Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . مربی
2 . بلیط درجه سه (هواپیما و ...)
3 . اتوبوس (برونشهری)
4 . واگن (قطار)
5 . کالسکه
6 . تعلیم دادن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
coach
/koʊtʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
مربی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مربی
مترادف و متضاد
instructor
teacher
trainer
a basketball/football/tennis... coach
مربی بسکتبال/فوتبال/تنیس و...
1. Italy’s national coach
1. مربی تیم ملی ایتالیا
2. Jody became the women’s basketball coach.
2. "جودی" مربی تیم بسکتبال بانوان شد.
the head coach
سرمربی
Jim is head coach of the Dallas Mavericks.
"جیم" سرمربی تیم "دالاس ماوریکس" است.
an assistant coach
کمک مربی
He took a job as an assistant coach at the college.
او در دانشکده، شغل کمک مربی را برعهده گرفت.
2
بلیط درجه سه (هواپیما و ...)
[ارزان ترین بلیط هواپیما و ...]
1.I used to fly business class for work, but now I fly coach.
1. من در گذشته با کلاس تجاری برای کار (با هواپیما) سفر میکردم، اما الان با بلیط درجه سه سفر میکنم.
coach fares/passengers/seats
هزینهها/مسافران/صندلیهای درجه سه [هواپیما]
A few seconds later, Erma gave up her first class seat and sat on the coach seat next to me
چند ثانیه بعد "ارما" صندلی درجه یک خود را رها کرد و روی صندلی درجه سوم کنار من نشست.
3
اتوبوس (برونشهری)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اتوبوس برونشهری
مترادف و متضاد
bus
coach tour
تور با اتوبوس
They went to Italy on a coach tour.
آنها با تور اتوبوس به ایتالیا رفتند.
to go/travel by coach
با اتوبوس رفتن/سفر کردن
We went to Paris by coach.
ما با اتوبوس به پاریس رفتیم.
a coach station
یک ایستگاه اتوبوس
You will go from Victoria Coach Station to Amsterdam.
شما از ایستگاه اتوبوس ویکتوریا به آمستردام خواهید رفت.
to get on/get off a coach
سوار/پیاده شدن از اتوبوس
A group of tourists were getting on the coach.
یک عده گردشگر داشتند سوار اتوبوس میشدند.
to board a coach
سوار اتوبوس شدن
When everyone was there, we boarded the coach for the journey home.
وقتی همه آنجا بودند، ما برای سفر به سمت خانه سوار اتوبوس شدیم.
4
واگن (قطار)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
واگن
مترادف و متضاد
car
carriage
wagon
1.The coach has air conditioning and reclining seats.
1. آن واگن، تهویه هوا و صندلیهای تاشو دارد.
2.We rested in our coach.
2. ما در واگنمان استراحت کردیم.
5
کالسکه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
کالسکه
1.This gateway is wide enough for a coach.
1. این دروازه به اندازه کافی برای یک کالسکه پهن است.
2.This is an old coach.
2. این یک کالسکه قدیمی است.
[فعل]
to coach
/koʊtʃ/
فعل گذرا
[گذشته: coached]
[گذشته: coached]
[گذشته کامل: coached]
صرف فعل
6
تعلیم دادن
مربیگری کردن
مترادف و متضاد
instruct
train
to coach somebody (in/for something)
کسی را مربیگری کردن (برای چیزی) [تعلیم دادن]
1. Her father coached her for the Olympics.
1. پدرش برای المپیک او را مربیگری کرد.
2. She has coached many opera singers.
2. او خوانندههای اپرای بسیاری را تعلیم داده است.
to coach something
چیزی را مربیگری کردن
he coached the England team.
او برای تیم انگلستان مربیگری کرد.
to coach somebody to do something
به کسی تعلیم دادن تا کاری انجام دادن
She coached hundreds of young singers to win contests.
او به صدها خواننده جوان تعلیم داده است تا برنده مسابقات شوند.
تصاویر
کلمات نزدیک
co-worker
co-wife
co-star
co-signatory
co-religionist
coaching
coachman
coachwork
coagulate
coagulation
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان