Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . فروپاشی
2 . تصادف
3 . صدای بلند
4 . کارایستایی (رایانه یا سیستم)
5 . فروپاشیدن
6 . تصادف کردن (اتومبیل)
7 . از کار افتادن (رایانه یا سیستم)
8 . برخورد کردن
9 . خوابیدن
10 . فشرده (دوره، رژیم غذایی و ...)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
crash
/kræʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
فروپاشی
سقوط ناگهانی، ورشکستگی
مترادف و متضاد
collapse
failure
1.Some economists have been predicting another crash for years.
1. بعضی اقتصاددانها سقوط ناگهانی دیگری را برای سالها پیشبینی کردهاند.
2.The crash of the company meant that 150 jobs would go.
2. فروپاشی [ورشکستگی] شرکت به معنای این بود که 150 کار از دست میرفت.
market crash
فروپاشی بازار
The 1987 stock market crash was rapid.
فروپاشی سال 1987 بازار بورس، سریع بود.
2
تصادف
سقوط
معادل ها در دیکشنری فارسی:
برخورد
سقوط
مترادف و متضاد
accident
collision
smash
wreck
a car/plane crash
تصادف اتومبیل/هواپیما
1. Forty-one people were killed in a plane crash.
1. چهل و یک نفر در یک سقوط هواپیما [سانحه هوایی] کشته شدند.
2. He is a pilot who survived the crash of his plane.
2. او خلبانی است که از سقوط هواپیمایش جان سالم به در برد.
3. It is not clear what caused the crash.
3. معلوم نیست که چه چیزی باعث تصادف شد.
3
صدای بلند
مترادف و متضاد
bang
loud noise
1.I heard a crash and hurried into the kitchen.
1. صدای بلندی شنیدم و با عجله به آشپزخانه رفتم.
2.The tree fell with a great crash.
2. آن درخت با صدای بسیار بلندی افتاد.
crash of something
صدای بلند چیزی
1. She heard the crash of shattering glass as the vehicles collided.
1. او صدای بلند شکستن شیشه را هنگام برخورد وسایل نقلیه به هم شنید.
2. The first distant crash of thunder shook the air.
2. اولین صدای بلند رعد و برق در دوردست هوا را لرزاند.
4
کارایستایی (رایانه یا سیستم)
ازکارافتادگی
مترادف و متضاد
failure
1.Users won't lose important data if a hardware problem causes a crash.
1. کاربرها اطلاعات مهمی را از دست نخواهند داد، اگر یک مشکل سختافزاری باعث کارایستایی (کامپیوتر) شود.
a system crash
کارایستایی سیستم (کامپیوتر)
Recovery of a file system after a system crash often took a long time.
معمولاً بازیابی یک فایل سیستمی بعد از کارایستایی سیستم زمان زیادی میبرد.
[فعل]
to crash
/kræʃ/
فعل ناگذر
[گذشته: crashed]
[گذشته: crashed]
[گذشته کامل: crashed]
صرف فعل
5
فروپاشیدن
سقوط کردن (مالی)، ورشکسته شدن
مترادف و متضاد
collapse
fail
go under
to crash to something
به چیزی سقوط کردن
Share prices crashed to an all-time low yesterday.
ارزش سهام دیروز به پایینترین حد ممکن سقوط کرد.
to crash with something
با بدهی... سقوط کردن/ورشکست شدن
The company crashed with debts of £50 million.
شرکت با بدهی 50 میلیون پوندی ورشکست شد.
6
تصادف کردن (اتومبیل)
سقوط کردن (هواپیما)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تصادف کردن
سرنگون شدن
سقوط کردن
مترادف و متضاد
collide
1.A racing car had crashed.
1. یک اتومبیل مسابقهای تصادف کرده بود.
2.The plane crashed.
2. هواپیما سقوط کرد.
3.We're going to crash, aren't we?
3. قرار است تصادف کنیم، مگر نه؟
7
از کار افتادن (رایانه یا سیستم)
مترادف و متضاد
break
fail
a computer/system crashes
از کار افتادن کامپیوتر/سیستم
1. Files can be lost if the system suddenly crashes.
1. اگر سیستم ناگهان از کار بیفتد، ممکن است فایلها از بین بروند.
2. My computer keeps crashing.
2. رایانهام پیوسته از کار میافتد.
8
برخورد کردن
کوبیدن، خوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
برخورد کردن
مترادف و متضاد
hit
smash
strike
wreck
to crash into something
به چیزی برخورد کردن
A truck went out of control and crashed into the back of a bus.
یک کامیون از کنترل خارج شد و به عقب یک اتوبوس برخورد کرد.
to crash something into something
چیزی را به چیزی کوبیدن
He crashed his car into a wall.
او اتومبیلش را به دیوار کوبید.
to crash to the ground
به زمین برخورد کردن [سقوط کردن]
The tree crashed to the ground.
آن درخت (با صدای بلندی) به زمین برخورد کرد [سقوط کرد].
9
خوابیدن
به خواب رفتن
مترادف و متضاد
crash out
fall asleep
go to sleep
1.I was so tired I crashed (out) on the sofa.
1. به قدری خسته بودم که روی کاناپه خوابم برد.
2.I've come to crash on your floor for a couple of nights.
2. آمدهام که برای چند روز روی زمین (خانهات) بخوابم.
[صفت]
crash
/kræʃ/
غیرقابل مقایسه
10
فشرده (دوره، رژیم غذایی و ...)
1.I took a crash course in computer programming.
1. یک دوره فشرده برنامهنویسی رایانه برداشتم.
2.I went on a crash diet.
2. یک رژیم غذایی فشرده گرفتم.
تصاویر
کلمات نزدیک
crapulous
crapulent
crapulence
crap
cranny
crash barrier
crash course
crash helmet
crash into
crash-dive
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان