[فعل]

to diagnose

/ˌdaɪəgˈnoʊs/
فعل گذرا
[گذشته: diagnosed] [گذشته: diagnosed] [گذشته کامل: diagnosed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تشخیص دادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تشخیص دادن
  • 1.She was diagnosed with having diabetes.
    1. تشخیص داده شد که او دیابت دارد.
  • 2.The electrician has diagnosed a fault in the wiring.
    2. برقکار مشکلی در سیم‌کشی تشخیص داد.
  • 3.The specialist diagnosed cancer.
    3. متخصص تشخیص بیماری سرطان داد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان