[صفت]

dizzy

/ˈdɪz.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: dizzier] [حالت عالی: dizziest]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 دچار سرگیجه منگ

مترادف و متضاد giddy
  • 1.Going without sleep for a long time makes me feel dizzy.
    1. مدت زیادی را بدون خواب سپری کردن، حس منگ بودن به من می‌دهد.
  • 2.I stood up too fast and felt dizzy.
    2. خیلی سریع ایستادم و دچار سرگیجه شدم.

2 احمق کودن

informal
مترادف و متضاد giddy silly stupid
a dizzy blonde
یک (دختر) بلوند احمق
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان