[اسم]

dough

/doʊ/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 خمیر

معادل ها در دیکشنری فارسی: خمیر
  • 1.Knead the dough on a floured surface.
    1. خمیر را روی سطحی آردی ورز دهید.
  • 2.Leave the dough to rise.
    2. بگذارید خمیر پف کند.

2 پول

informal old use
مترادف و متضاد money
  • 1.How much dough have you got?
    1. چقدر پول داری؟
توضیحاتی در رابطه با dough
dough در این مفهوم بیشتر در فیلم‌ها به کار می‌رود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان