[اسم]

failure

/ˈfeɪl.jər/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شکست ناتوانی

معادل ها در دیکشنری فارسی: ردی هزیمت ناکامی شکست قصور
  • 1.I'm a bit of a failure at making cakes.
    1. من کمی در کیک درست کردن، ناتوان هستم.
  • 2.Your failure is my pleasure.
    2. شکست تو، خشنودی من است.
to end in failure
با شکست به پایان رسیدن
  • Their attempt to climb Everest ended in failure.
    تلاش آنها برای صعود به قله اورست با شکست به پایان رسید.
failure to do something
شکست در انجام کاری
  • the failure of the United Nations to maintain food supplies
    شکست سازمان ملل در تهیه منابع غذایی

2 از کار افتادگی نارسایی

heart/kidney/liver... failure
از کار افتادگی قلب/کلیه/کبد

3 آدم ناموفق بازنده

  • 1.I felt that I was a failure because I didn't have job.
    1. چون کار نداشتم حس می‌کردم که آدم ناموفقی هستم.

4 قطع خرابی

معادل ها در دیکشنری فارسی: نارسایی
power failure
قطع برق
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان