Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . از حال رفتن
2 . سست
3 . مبهم
4 . بیهوشی
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to faint
/feɪnt/
فعل ناگذر
[گذشته: fainted]
[گذشته: fainted]
[گذشته کامل: fainted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
از حال رفتن
غش کردن، ضعف کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بیهوش شدن
پس افتادن
از حال رفتن
از هوش رفتن
ضعف کردن
غش کردن
1.He faints at the sight of blood.
1. او با دیدن خون از حال میرود.
2.I nearly fainted in the heat.
2. من در گرما تقریبا از حال رفتم.
[صفت]
faint
/feɪnt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fainter]
[حالت عالی: faintest]
2
سست
بی حال
1.The walkers were faint from hunger.
1. افراد پیاده از گرسنگی سست شده بودند.
3
مبهم
ضعیف، کم
1.We could hear the faint sound of music in the distance.
1. میتوانستیم صدای مبهم [ضعیف] موسیقی را در دوردست بشنویم.
[اسم]
faint
/feɪnt/
قابل شمارش
4
بیهوشی
اغما
معادل ها در دیکشنری فارسی:
غش
1.He fell to the ground in a faint.
1. او به زمین افتاد و در اغما رفت.
تصاویر
کلمات نزدیک
failure
failing grade
failing
failed
fail miserably
faint glow
faint noise
faint smell
faint-hearted
faintly
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان