[فعل]

to faint

/feɪnt/
فعل ناگذر
[گذشته: fainted] [گذشته: fainted] [گذشته کامل: fainted]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 از حال رفتن غش کردن، ضعف کردن

  • 1.He faints at the sight of blood.
    1. او با دیدن خون از حال می‌رود.
  • 2.I nearly fainted in the heat.
    2. من در گرما تقریبا از حال رفتم.
[صفت]

faint

/feɪnt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fainter] [حالت عالی: faintest]

2 سست بی حال

  • 1.The walkers were faint from hunger.
    1. افراد پیاده از گرسنگی سست شده بودند.

3 مبهم ضعیف، کم

  • 1.We could hear the faint sound of music in the distance.
    1. می‌توانستیم صدای مبهم [ضعیف] موسیقی را در دوردست بشنویم.
[اسم]

faint

/feɪnt/
قابل شمارش

4 بیهوشی اغما

معادل ها در دیکشنری فارسی: غش
  • 1.He fell to the ground in a faint.
    1. او به زمین افتاد و در اغما رفت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان