[اسم]

figure

/ˈfɪɡjər/
قابل شمارش

1 طرح فرد یا حیوان به تصویر کشیده‌شده

مترادف و متضاد design effigy
  • 1.The central figure in the painting is the artist's daughter.
    1. طرح مرکزی آن نقاشی، دختر آن هنرمند [نقاش] است.
  • 2.Van Gogh is exceptional because of his representation of figures, light and landscapes.
    2. "ون گوگ" به‌خاطر نمایش طرح‌ها، نور و مناظرش استثنایی است.

2 عدد

معادل ها در دیکشنری فارسی: نگاره
مترادف و متضاد digit number
  • 1.Write the amount in both words and figures.
    1. مبلغ را هم به حروف و هم به عدد بنویسید.
  • 2.Write the figure ‘7’ on the board.
    2. عدد "هفت" را روی تخته بنویس.

3 شخصیت شخص

مترادف و متضاد person personage
a well-known/political/leading/major figure
شخصیت شناخته‌شده/سیاسی/برجسته/مهم
  • 1. He was a well-known figure in London at that time.
    1. او در آن زمان یک شخصیت شناخته شده در لندن بود.
  • 2. Lincoln was a major figure in American politics.
    2. "لینکلن" شخصیت مهمی در سیاست آمریکا بود.
tall/small figure
شخص قدبلند/کوچک
  • I could see two tall figures in the distance.
    می توانستم دو شخص قدبلند را در دوردست ببینم.

4 شکل تصویر، نمودار

معادل ها در دیکشنری فارسی: شکل
مترادف و متضاد diagram fig. illustration
  • 1.Figure 10.3 shows the maximum length of the bridges.
    1. شکل 10.3، حداکثر طول پل‌ها را نشان می‌دهد.
  • 2.See the figure on page two.
    2. تصویر صفحه 2 را ببینید.

5 آمار رقم

مترادف و متضاد statistic
  • 1.By 2009, this figure had risen to 14 million.
    1. تا سال 2009، این رقم به 14 میلیون افزایش یافته بود.
  • 2.Figures for April show a slight improvement over previous months.
    2. آمار ماه آوریل پیشرفتی جزئی را در ماه‌های گذشته نشان می‌دهد.
trade/sales/unemployment... figures
آمار دادوستد/فروش/بیکاری و...
  • What are our sales figures for this year?
    آمار فروش امسالمان چقدر است؟

6 هیکل اندام

معادل ها در دیکشنری فارسی: اندام پیکر هیکل
مترادف و متضاد body build physique
  • 1.I'm watching my figure.
    1. من حواسم به اندامم هست.
  • 2.She had always been so proud of her figure.
    2. او همیشه به هیکلش خیلی افتخار می‌کرد.
to have a bad/good figure
هیکل بد/خوبی داشتن
  • She has a good figure.
    او هیکل خوبی دارد.

7 مجسمه تندیس

معادل ها در دیکشنری فارسی: مجسمه
مترادف و متضاد statue
  • 1.There is a bronze figure of a horse in the building.
    1. در داخل ساختمان، مجسمه برنزی یک اسب وجود دارد.
  • 2.What's this figure made of?
    2. این مجسمه از چه ساخته شده‌است؟

8 مبلغ

مترادف و متضاد amount price
a figure of
مبلغ ...
  • We didn't really discuss the price, but somebody mentioned a figure of £300.
    راستش ما درباره قیمت بحث نکردیم، اما کسی به مبلغ 300 پوند اشاره کرد.

9 شکل (هندسی)

مترادف و متضاد pattern shape
solid figure
شکل فضایی
  • 1. Solid figures are three-dimensional objects.
    1. اشکال فضایی، اشیای سه‌بعدی هستند.
  • 2. What is a solid figure?
    2. شکل فضایی چیست؟

10 حرکت (روی یخ)

  • 1.The skater executed a perfect set of figures.
    1. اسکی‌باز، مجموعه‌ای از حرکات بی‌نقص انجام داد.
[فعل]

to figure

/ˈfɪɡjər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: figured] [گذشته: figured] [گذشته کامل: figured]

11 فرض کردن فکر کردن، حدس زدن

مترادف و متضاد assume believe deduce guess suppose think
to figure (that)…
فرض کردن/فکر کردن (که)...
  • 1. I figured (that) if I took a late plane from Seattle, I'd be in Miami by morning.
    1. فکر کردم (که) اگر با پروازی دیروقت از "سیاتل" بروم، تا صبح در "میامی" خواهم بود.
  • 2. I saw his car, so I figured he was here.
    2. اتومبیلش را دیدم، بنابراین حدس زدم که او اینجاست.
  • 3. They figured (that) about twenty people would be there.
    3. آنها فرض کردند (که) حدود بیست نفر آنجا خواهند بود.
to figure something
چیزی را حدس زدن/فرض کردن
  • That's what I figured.
    آن چیزیست که من فرض کردم [حدس زدم].
to figure why/whether...
حدس زدن اینکه چرا/آیا...
  • He tried to figure why she had come.
    او سعی کرد حدس بزند چرا او آمده بود.

12 محاسبه کردن حساب کردن

مترادف و متضاد calculate total work out
to figure something (at something)
چیزی را محاسبه کردن
  • 1. My accountant figured my tax wrong.
    1. حسابدارم مالیاتم را اشتباه محاسبه کرد.
  • 2. We figured the attendance at 150,000.
    2. ما (میزان) حضور را 150 هزار نفر محاسبه کردیم.

13 نقش داشتن بخشی (از چیزی) بودن

مترادف و متضاد appear feature play a part
to figure (as something) (in/on/among something)
(به‌عنوان چیزی) (در/میان چیزی) نقش داشتن/بخشی (از چیزی) بودن
  • Do I still figure in your plans?
    آیا من هنوز در برنامه‌های تو نقش دارم [آیا من هنوز بخشی از برنامه‌های تو هستم]؟
to figure prominently
نقش عمده داشتن
  • The question of the peace settlement is likely to figure prominently in the talks.
    مسئله توافق‌نامه صلح، احتمالاً نقشی عمده در گفتگوها [مذاکرات] خواهد داشت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان