Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . فیلم
2 . فیلم عکاسی
3 . فیلمبرداری کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
film
/fɪlm/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
فیلم
معادل ها در دیکشنری فارسی:
فیلم
مترادف و متضاد
movie
picture
talkie
film about something/somebody
فیلم درباره چیزی/کسی
a film about a young dancer
فیلمی درباره یک رقاص جوان
to watch/see a film
فیلم تماشا کردن/دیدن
He stayed in and watched a film on TV.
او خانه ماند و یک فیلم از تلویزیون تماشا کرد.
to appear/star in a film
در یک فیلم بازی کردن/نقش بازی کردن
1. She once appeared in a film with Al Pacino.
1. او یک بار در فیلمی با "ال پاچینو" بازی کرد.
2. We saw a good film last night at the cinema.
2. ما دیشب در سینما فیلم خوبی دیدیم.
to direct a film
فیلم کارگردانی کردن
The film was directed by Jean-Luc Godard.
فیلم توسط ژان-لوک گدار کارگردانی شد.
to make/shoot a film
فیلم ساختن/فیلمبرداری کردن
Sutton has been making a film for Australian television.
"سوتون" دارد فیلمی برای تلویزیون استرالیا درست میکند.
a horror/adventure/war/action... film
یک فیلم ترسناک/ماجرایی/جنگی/اکشن [هیجانی] و...
He likes watching horror films.
او تماشای فیلمهای ترسناک را دوست دارد.
a film crew/critic/director/producer...
دستاندرکاران/منتقد/کارگردان/تهیهکننده و... فیلم
British film producer Alexander Korda decided to make a movie about Vienna.
تهیهکننده فیلم بریتانیایی "الکساندر کوردا" تصمیم گرفت فیلمی درباره وین بسازد.
2
فیلم عکاسی
a roll of film
یک رول فیلم
I bought a roll of black and white film.
یک رول فیلم عکاسی سیاه و سفید خریدم.
to shoot a roll of film
رول فیلم فیلمبرداری کردن
I shot five rolls of film on vacation.
من در تعطیلات پنج رول فیلم فیلمبرداری کردم.
to have a film developed
فیلم را ظاهر کردن
[فعل]
to film
/fɪlm/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: filmed]
[گذشته: filmed]
[گذشته کامل: filmed]
صرف فعل
3
فیلمبرداری کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
فیلمبرداری کردن
مترادف و متضاد
capture
record
shoot
to film something
چیزی را فیلمبرداری کردن
1. It took them six weeks to film the documentary.
1. شش هفته طول کشید تا آنها مستند را فیلمبرداری کنند.
2. Most of the scenes were filmed in a studio.
2. بیشتر صحنهها در یک استودیو فیلمبرداری شده بود.
to film somebody/something doing something
از کسی/چیزی در حال انجام کاری فیلم گرفتن
Two young boys were filmed stealing CDs.
از دو پسر جوان در حال دزدیدن سی دی فیلم گرفته شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
filly
filling station
filling
fillet
filler cap
film critics’ reviews
film noir
film star
film studies
film-goer
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان