[صفت]

giddy

/ˈgɪdi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: giddier] [حالت عالی: giddiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 گیج دچار سرگیجه

مترادف و متضاد dizzy
  • 1.When I looked down from the top floor, I felt giddy.
    1. وقتی از بالاترین طبقه به پایین نگاه کردم، دچار سرگیجه شدم [سرم گیج رفت].

2 مست و مدهوش (از خوشحالی)

  • 1.She was giddy with happiness.
    1. او از خوشحالی مست و مدهوش بود.

3 سرگیجه‌آور

  • 1.The kids were pushing the roundabout at a giddy speed.
    1. بچه‌ها داشتند چرخ‌وفلک را با سرعت سرگیجه‌آوری می‌چرخاندند.

4 خل‌وچل خنگ

old use
  • 1.Fiona’s very pretty but a bit giddy.
    1. "فیونا" خیلی ناز ولی کمی خل‌و‌چل است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان