[عبارت]

to hold one's breath

/tuː ˈhoʊld wˈʌnz bɹˈɛθ/

1 بیخود دل خوش کردن

  • 1.If you're waiting for him to apologize, don't hold your breath.
    1. اگر منتظر هستی او بیاید و عذرخواهی کند، بیخود دلت را خوش نکن.

2 نفس خود را حبس کردن

  • 1.I can't hold my breath very long.
    1. من نمی‌توانم طولانی‌مدت نفسم را حبس کنم.
  • 2.I held my breath and waited to see if my name had been called for an interview.
    2. من نفسم را (در سینه) حبس کردم و صبر کردم تا ببینم نام من برای مصاحبه خوانده می‌شود یا نه.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان