[اسم]

key

/kiː/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 کلید

معادل ها در دیکشنری فارسی: خار سوییچ مفتاح کوک کلید
to insert/turn the key in the lock
کلید در قفل قرار دادن/چرخاندن
  • She inserted the key into the lock.
    او کلید را در قفل قرار داد.
a spare key
کلید یدک
  • Never hide your spare key under the doormat.
    هیچوقت کلید یدک خود را زیر پادری نگذارید.
door/car/house ... key
کلید در/اتومبیل/خانه و...
  • She left her car keys on the hall table.
    او کلیدهای اتومبیلش را روی میز راهرو جا گذاشت.
کاربرد واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای "کلید" به قطعه‌ای فلزی گفته می‌شود که به شکل خاصی تراش خورده باشد و برای قفل کردن در، اتومبیل و ... از آن استفاده می‌شود. مثلاً:
"house keys" (کلیدهای خانه)

2 پاسخنامه کلید سوالات

مترادف و متضاد answer clue solution question
  • 1.Check your answers with the key at the back of the book.
    1. پاسخ‌هایتان را با کلید سوالات پشت کتاب، چک کنید.
  • 2.You can check your answers in the answer key on page 176.
    2. شما می‌توانید پاسخ‌های خود را با پاسخنامه صفحه 176 چک کنید.
کاربرد واژه key به معنای پاسخنامه
واژه key به معنای "پاسخنامه" به صفحه‌ای گفته می‌شود که پاسخ‌های تستی یا تشریحی مجموعه سوالی در آن آمده باشد. مثلا:
".You can check your answers in the answer key on page 176" (شما می‌توانید پاسخ‌های خود را با پاسخنامه صفحه 176 چک کنید.)

3 کلید (تونالیته) گام، نواک

  • 1.This piece changes key many times.
    1. این قطعه چندین بار گامش تغییر می‌کند.
  • 2.What are the chords in the key of B flat minor?
    2. آکوردهایی که در کلید بی بمل مینور وجود دارند چه هستند؟
کاربرد واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای "کلید" به نشانه‌ای در موسیقی گفته می‌شود که اول خط حامل نوشته می‌شود و زیرایی (بسامد، فرکانس و ارتفاع صوتی) نت‌ها را تعیین می‌کند. سه کلید اصلی در موسیقی داریم:
"G-clef" کلید سل
"C-clef" کلید دو
"F-clef" کلید فا
واژه clef واژه فرانسوی key می‌باشد.

4 کلید (کامپیوتر و ...)

معادل ها در دیکشنری فارسی: شستی
to press the key
کلید را فشار دادن
  • Press the return key to enter the information.
    کلید بازگشت را برای وارد کردن اطلاعات فشار دهید.
piano keys
کلیدهای پیانو
  • This piece is composed solely for the white piano keys.
    این قطعه فقط برای کلیدهای سفید پیانو ساخته شده است.
کاربرد واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای "کلید" به هر کدام از بخش های چوبی یا فلزی گفته می شود که هنگام نواختن پیانو (کلیدهای سیاه و سفید رنگ) یا برخی آلت‌های موسیقی دیگر آن را فشار می دهید.

5 کلید (اصطلاحی) رمز

the key to something
کلید چیزی
  • 1. A good education is the key to success.
    1. تحصیل مناسب، کلید موفقیت است.
  • 2. The key to success is preparation.
    2. رمز موفقیت آمادگی است.
  • 3. The key to the mystery lay elsewhere.
    3. کلید آن معما، در جای دیگری است.
key to doing something
کلید انجام کاری
  • The driver of the car probably holds the key to solving the crime.
    راننده ماشین احتمالا کلید حل جرم را در دست دارد.
کاربرد واژه key به معنای کلید
واژه key به اصلی‌ترین و مهم‌ترین چیز یا نکته نیز گفته می‌شود. مثلا:
".The key to success is preparation" (کلید موفقیت آمادگی است.)
".The driver of the car probably holds the key to solving the crime" (راننده ماشین احتمالا کلید حل معمای قتل را در دست دارد.)

6 راهنما (نقشه، جدول و ...)

  • 1.I've got the key to the riddle.
    1. من نقشه معما را به‌دست آورده‌ام.
  • 2.See key to Fig. 1.
    2. به راهنمای جدول 1 مراجعه کنید.
[صفت]

key

/kiː/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more key] [حالت عالی: most key]

7 مهم کلیدی، اصلی

معادل ها در دیکشنری فارسی: کلیدی
مترادف و متضاد central essential important major additional auxiliary extra
  • 1.She was a key figure in the international art society.
    1. او شخصیتی کلیدی در جامعه هنری بین‌المللی بود.
  • 2.The key factor has always been that people feel comfortable and luxurious.
    2. عامل کلیدی همیشه این بوده است که مردم حس راحتی و خوش‌گذرانی داشته باشند.
کاربرد صفت key به معنای کلیدی
صفت key به معنای "مهم" به مهم‌ترین و اصلی‌ترین چیز گفته می‌شود، مثلا:
"a key factor in tackling the problem" (عاملی مهم در مقابله با این مشکل)
"the key point" (نکته اصلی)
".She played a key role in the dispute" (او نقشی کلیدی را در دعوا ایفا کرد.)
دقت کنید که ما در فارسی صفت "کلیدی" نداریم، اما امروزه با تقلید و ترجمه از ساختار این صفت در انگلیسی از "کلیدی" برای توصیف شخصیت، نکته و عامل و ... استفاده می‌کنیم.
[فعل]

to key

/kiː/
فعل گذرا
[گذشته: keyed] [گذشته: keyed] [گذشته کامل: keyed]

8 تایپ کردن (با کیبورد) وارد کردن

مترادف و متضاد enter
to key something in something
وارد کردن (در کامپیوتر)
  • 1. Key in your password.
    1. گذرواژه خود را وارد کنید.
  • 2. She keyed in a series of commands.
    2. او یک سری دستورات را وارد کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان