[فعل]

to latch on

/læʧ ɑn/
فعل ناگذر
[گذشته: latched on] [گذشته: latched on] [گذشته کامل: latched on]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 درک کردن متوجه شدن

informal
  • 1.It was a difficult concept to grasp, but I soon latched on.
    1. فهمیدن آن موضوع دشوار بود، اما من خیلی زود متوجه شدم.
to latch on to something
چیزی را درک کردن
  • He latched on to the truth.
    او حقیقت را درک کرد.

2 چسبیدن

informal
  • 1.She latched on to me as soon as she arrived, and I had to spend the rest of the evening talking to her.
    1. او به محض رسیدن به من چسبید و من مجبور شدم بقیه شب را به صحبت کردن با او بگذرانم.
antibodies that latch on to germs
پادتن‌هایی که به میکروب‌ها می‌چسبند
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان