[فعل]

to mind

/mɑɪnd/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: minded] [گذشته: minded] [گذشته کامل: minded]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 اهمیت دادن توجه کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: اهمیت دادن
مترادف و متضاد care
not mind
اهمیت ندادن [برای کسی فرقی نداشتن]
  • "Would you like tea or coffee?" "I don't mind - either."
    «چای می خواهید یا قهوه؟» «برایم فرقی ندارد؛ هر کدام (شد).»
to mind somebody
به کسی توجه کردن
  • Don't mind me—I'll just sit here quietly.
    به من توجه نکن؛ من فقط اینجا ساکت می‌نشینم.

2 مواظب بودن مراقب بودن، مراقبت کردن

مترادف و متضاد look after take care of watch
to mind something/somebody
مواظب چیزی/کسی بودن/از چیزی/کسی مراقبت کردن
  • 1. Could you mind my bags for a moment?
    1. می‌توانی یک لحظه مواظب کیف‌هایم باشی؟
  • 2. Please mind the step.
    2. لطفاً مواظب پله باشید.
  • 3. Who's minding the children this evening?
    3. چه کسی امشب از بچه‌ها مراقبت می‌کند؟

3 ناراحت شدن آزار دیدن

مترادف و متضاد be annoyed be upset
to mind (something)
(از چیزی) ناراحت شدن/آزار دیدن
  • 1. I don't mind the cold—it's the rain I don't like.
    1. سرما آزارم نمی‌دهد؛ باران را دوست ندارم.
  • 2. I hope you don't mind the noise.
    2. امیدوارم از سروصدا آزار نبینی.
to mind somebody/something doing something
از انجام کاری توسط کسی/چیزی ناراحت شدن
  • Do your parents mind you leaving home?
    آیا پدر و مادرت از رفتن تو از خانه ناراحت می‌شوند؟
to mind doing something
از انجام کاری ناراحت شدن
  • 1. Did she mind not getting the job?
    1. آیا از به‌دست نیاوردن آن شغل ناراحت شد؟
  • 2. I don't mind admitting I was worried.
    2. ناراحت نمی‌شوم به نگرانی‌ام اعتراف کنم [برایم مهم نیست به نگران بودنم اقرار کنم].
to mind about something
از چیزی ناراحت شدن
  • Did she mind about not getting the job?
    آیا از به‌دست نیاوردن آن شغل ناراحت شد؟
to mind that
ناراحت شدن که ...
  • He minded that he hadn't been asked.
    او ناراحت شد که از او درخواست نشده بود.
to mind how, what, etc…
ناراحت شدن (که) چقدر [چگونه]، چه و ....
  • She never minded how hot it was.
    او هیچ‌وقت ناراحت نشد که چقدر گرم بود.

4 اشکال داشتن

  • 1.I'd like to ask you a few questions, if you don't mind.
    1. می‌خواستم چند سؤال از شما بپرسم، اگر اشکالی ندارد.
Do you mind if ...
اشکالی دارد اگر ...
  • Do you mind if I open the window?
    اشکالی دارد اگر پنجره را باز کنم؟
to mind doing something
انجام کاری اشکالی داشتن
  • 1. Do you mind driving? I'm feeling pretty tired.
    1. اشکالی دارد تو رانندگی کنی؟ من خیلی خسته‌ام.
  • 2. Would you mind explaining that again, please?
    2. اشکالی دارد دوباره آن را دوباره توضیح دهید لطفا؟

5 پیروی کردن

مترادف و متضاد obey
to mind somebody
از کسی پیروی کردن
  • 1. Always mind your mother!
    1. همیشه از مادرت پیروی کن!
  • 2. You think about how much Cal does for you, and you mind her, you hear?
    2. به این فکر کن که "کل" چقدر برای تو کار انجام می‌دهد و تو از او پیروی کن، شنیدی؟
[اسم]

mind

/mɑɪnd/
قابل شمارش

6 ذهن فکر

معادل ها در دیکشنری فارسی: خاطر ذهن مخیله فکر
مترادف و متضاد brain intelligence mental capacity body
  • 1.Her mind is completely occupied by the new baby.
    1. فکر او کاملا درگیر بچه جدید است.
  • 2.I have no idea how her mind works!
    2. هیچ ایده‌ای ندارم که ذهن او چگونه کار می‌کند!
the conscious/subconscious mind
ذهن خودآگاه/ناخودآگاه
  • Our subconscious mind tries to protect us.
    ذهن ناخودآگاه ما سعی می‌کند از ما محافظت کند.
state of mind
وضعیت ذهنی
  • She was in a disturbed state of mind.
    او وضعیت ذهنی آشفته‌ای داشت.
peace of mind
آرامش ذهنی
  • I could not have complete peace of mind before they returned.
    من نمی‌توانستم قبل از برگشتن آنها آرامش ذهنی کامل داشته باشم.
to have a brilliant/good/sharp/inquiring mind
ذهن باهوش/خوب/تیز/کنجکاو داشتن
  • 1. His vague manner concealed a brilliant mind.
    1. رفتار مبهم او ذهنی باهوش را پنهان کرده بود [زیر رفتار مبهم او، ذهنی باهوش بود].
  • 2. She has an inquiring mind.
    2. او ذهن کنجکاوی دارد.
a creative/evil/suspicious mind
ذهن خلاق/شیطانی/مشکوک
  • A teacher should have a creative mind.
    یک معلم باید ذهن خلاقی داشته باشد.
to stick in someone's mind
در ذهن [حافظه یا خاطر] کسی ماندن
  • For some reason, her words stuck in my mind.
    بنا به دلیلی، حرف‌هایش در ذهنم ماند.

7 آدم باهوش آدم متفکر، آدم روشن‌فکر

مترادف و متضاد intellect thinker
  • 1.He was one of the greatest minds of his time.
    1. او یکی از بزرگ‌ترین روشن‌فکران دوره‌اش بود.
  • 2.She was one of the greatest minds of her generation.
    2. او یکی از بزرگ‌ترین متفکران نسلش بود.

8 تمرکز توجه

مترادف و متضاد attention concentration
to keep one's mind on something
تمرکز خود را روی چیزی نگه داشتن
  • Keep your mind on your work!
    تمرکزت را روی کارت نگه دار!
to give one's mind to something
تمرکز خود را روی چیزی گذاشتن/به چیزی دادن
  • He gave his mind to the arrangements for the next day.
    او تمرکزش را روی برنامه‌های روز بعد گذاشت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان