[اسم]

officer

/ˈɔːfɪsər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 افسر افسر پلیس، سرکار

معادل ها در دیکشنری فارسی: افسر افسری مامور
مترادف و متضاد official police officer
  • 1.Yes, officer, I saw what happened.
    1. بله سرکار، من دیدم چه اتفاقی افتاد.
the investigating officer
افسر تیم تحقیقاتی
the officer in charge of the case
افسر مسئول رسیدگی به پرونده

2 متصدی کارمند، مامور

مترادف و متضاد agent deputy representative
a customs officer
متصدی [کارمند] گمرک
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان