[اسم]

pace

/peɪs/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سرعت

مترادف و متضاد speed
  • 1.I don't like the pace of modern life.
    1. من سرعت زندگی مدرن را دوست ندارم.

2 گام قدم

معادل ها در دیکشنری فارسی: قدم گام
مترادف و متضاد step
  • 1.Take two paces forward.
    1. دو قدم به جلو بردارید.
[فعل]

to pace

/peɪs/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: paced] [گذشته: paced] [گذشته کامل: paced]

3 قدم‌رو کردن (با اضطراب/عصبانیت)

  • 1.She paced up and down outside the room.
    1. او از این ور اتاق به آن ور قدم‌رو می‌کرد.

4 سرعت چیزی را تنظیم کردن

  • 1.He paced his game skillfully.
    1. او با مهارت سرعت بازی‌اش را تنظیم کرد.

5 با قدم اندازه گرفتن

مترادف و متضاد pace off pace out
  • 1.The director paced the length of the stage.
    1. کارگردان طول صحنه [سن] را با قدم اندازه گرفت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان