[فعل]

to slacken

/slˈækən/
فعل گذرا
[گذشته: slackened] [گذشته: slackened] [گذشته کامل: slackened]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: شل کردن
مترادف و متضاد loosen
  • 1.He slackened the ropes slightly.
    1. او اندکی طناب‌ها را شل کرد.

2 کند کردن آهسته کردن، کم کردن

  • 1.She slackened her pace a little
    1. او اندکی سرعتش را کم کرد.

3 شل شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: شل شدن شل شدن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان