[فعل]

to smile

/smaɪl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: smiled] [گذشته: smiled] [گذشته کامل: smiled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 لبخند زدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تبسم کردن لبخند زدن
مترادف و متضاد beam grin
  • 1.He never seems to smile.
    1. او ظاهرا هیچوقت لبخند نمی‌زند.
to smile sweetly/faintly/broadly...
با ملاحت/با ضعف/به پهنای صورت و... لبخند زدن
to smile at somebody/something
به کسی/چیزی لبخند زدن
  • She smiled at him and he smiled back.
    او به او لبخند زد و او پاسخ لبخندش را داد.
[اسم]

smile

/smaɪl/
قابل شمارش

2 لبخند

معادل ها در دیکشنری فارسی: تبسم لبخند
مترادف و متضاد beam grin frown scowl
to have a smile
لبخند (بر چهره) داشتن
  • Amy had a big smile on her face.
    "ایمی" لبخندی فراخ بر چهره‌اش داشت.
to give a smile
لبخند زدن
  • He gave me a smile.
    او به من لبخند زد.
to bring a smile to somebody's face
خنده به چهره کسی آوردن
  • It's nice to be able to bring a smile to people's faces.
    خوب است که قادر به آوردن لبخند به صورت‌های مردم بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان