[اسم]

stick

/stɪk/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 یک شاخه یک عدد (از چیزی بلند)، قالب (کره)

a stick of celery
یک شاخه کرفس
  • A stick of celery is one celery stalk, minus the leaves.
    شاخه کرفس، یک ساقه کرفس بدون برگ است.
a stick of chewing gum
یک عدد آدامس (آدامس بلند و نازک)
  • How many sticks of chewing gum should you chew a day?
    در یک روز چند عدد آدامس باید بجوید؟
carrot sticks
(شاخه) هویج‌ها [تعدادی هویج]
  • He snapped all of the carrot sticks in two.
    او تمام هویج‌ها را به دو نیم شکست.

2 ترکه تکه چوب، هیزم

معادل ها در دیکشنری فارسی: چوبدستی
مترادف و متضاد piece of wood twig
  • 1.Don't wave that stick around - you may hurt someone!
    1. آن ترکه را به این سو و آن سو نچرخان؛ ممکن است به کسی صدمه بزنی!
  • 2.Men collected sticks to start a fire.
    2. مردان برای آتش درست کردن، هیزم جمع کردند.
  • 3.The lawn was littered with sticks and leaves.
    3. چمن پر از تکه‌های چوب و برگ بود.

3 چوب (هاکی، اسکی و...) چوگان

مترادف و متضاد club pole rod
a hockey stick
چوب هاکی
  • 1. My mom broke my hockey stick.
    1. مادرم چوب هاکی من را شکست.
  • 2. The players used their hockey sticks to move the ball.
    2. بازیکنان از چوب‌های هاکی خود استفاده کردند تا توپ را حرکت دهند.

4 انتقاد خرده‌گیری

informal
مترادف و متضاد chastisement criticism reproach praise
to take/get a stick
انتقاد دریافت کردن/مورد انتقاد قرار گرفتن
  • 1. I took a lot of stick from the press.
    1. من انتقادات زیادی از سوی مطبوعات دریافت کردم.
  • 2. The referee got a lot of stick from the home fans.
    2. داور از طرفداران میزبان مورد انتقادات زیاد قرار گرفت.

5 فرمان (هواپیما) اهرم کنترل

informal
  • 1.The pilot used the stick to control direction and height.
    1. خلبان از فرمان (هواپیما) استفاده کرد تا جهت و ارتفاع را کنترل کند.

6 عصا چوبدستی

مترادف و متضاد cane walking stick
walking stick
عصا
  • 1. Have you seen my walking stick?
    1. عصایم را دیده‌ای؟
  • 2. I can't walk without my walking stick.
    2. من نمی‌توانم بدون عصایم راه بروم.
[فعل]

to stick

/stɪk/
فعل ناگذر
[گذشته: stuck] [گذشته: stuck] [گذشته کامل: stuck]

7 چسبیدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چسبیدن
مترادف و متضاد adhere
to stick to something
به چیزی چسبیدن
  • The pancakes stuck to the pan.
    پن‌کیک‌ها به تابه چسبیدند.
to stick together
به هم چسبیدن
  • My book got wet and now the pages are stuck together.
    کتابم خیس شد و حالا صفحاتش به هم چسبیده‌اند.

8 فرو کردن

مترادف و متضاد insert poke push thrust
to stick something + adv./prep.
چیزی را (در جایی) فرو کردن
  • 1. Stick a fork into the meat to see if it's cooked.
    1. یک چنگال داخل گوشت فرو کنید تا ببینید پخته است یا نه.
  • 2. The nurse stuck the needle into my arm.
    2. پرستار سوزن را به بازوی من فرو کرد.

9 چسباندن وصل کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: چسباندن
مترادف و متضاد adhere attach cling
to stick something + adv./prep.
چیزی را (جایی) چسباندن
  • 1. I stuck a stamp on the envelope.
    1. من یک تمبر به پاکت نامه چسباندم.
  • 2. I stuck the photos into an album.
    2. من عکس‌ها را در یک آلبوم چسباندم.

10 گذاشتن قرار دادن

مترادف و متضاد place put put down set
to stick something
چیزی را گذاشتن
  • 1. He stuck his hands in his pockets and strolled off.
    1. او دست‌هایش را در جیب‌هایش گذاشت و سلانه‌سلانه رفت.
  • 2. Stick that box on the floor.
    2. آن جعبه را روی زمین بگذار.

11 گیر کردن

مترادف و متضاد jam
to stick in something
در چیزی گیر کردن
  • My car's stuck in the mud.
    اتومبیلم در گل گیر کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان