[فعل]

to wince

/wɪns/
فعل ناگذر
[گذشته: winced] [گذشته: winced] [گذشته کامل: winced]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 یکه خوردن چهره در هم کشیدن

مترادف و متضاد draw back flinch
  • 1.He winced as a sharp pain shot through his left leg.
    1. او وقتی دردی در پای چپش تیر کشید چهره در هم کشید.
  • 2.She switched on the light, wincing at the sudden brightness.
    2. او چراغ ها را روشن کرد و به خاطر نور ناگهانی یکه خورد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان