[فعل]

emprisonner

/ɑ̃pʁizɔnˈe/
فعل گذرا
[گذشته کامل: emprisonné] [حالت وصفی: emprisonnant] [فعل کمکی: avoir ]

1 به زندان انداختن زندانی کردن، محبوس کردن

  • 1.Elle se plaignait d'être emprisonnée dans ce couvent.
    1. او از اینکه در صومعه‌اش محکوم بشود گله می‌کرد.
  • 2.Emprisonner un malfaiteur
    2. مجرمی را به زندان انداختن

2 به هم فشردن تنگ بودن، تنگ کردن

  • 1.Le buste serré dans un corsage qui emprisonnait le cou jusqu'au menton.
    1. بالاتنه‌ پیراهنی زنانه که گردن را تا چانه به هم می‌فشرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان