Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . نشان دادن
2 . به تصویر درآوردن
3 . مظهر (چیزی) بودن
4 . سیاهی لشکر بودن
5 . حضور پیدا کردن
6 . تصور کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
figurer
/fiɡyʁˈe/
فعل گذرا
[گذشته کامل: figuré]
[حالت وصفی: figurant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
نشان دادن
نمایش دادن
1.Figurer des montagnes sur une carte par des hachures.
1. روی نقشه با هاشور کوهستان را نشان دادن
2
به تصویر درآوردن
ترسیم کردن
1.Polygnote avait figuré Zeuxis sur les murs du temple de Delphes.
1. پولینوت زئوس را روی دیوارهای معبد دلف به تصویر درآورده است.
3
مظهر (چیزی) بودن
نماد (چیزی) بودن
1.La scène figure un bourgeois urbain.
1. صحنه نماد بورژوای شهرنشین است.
4
سیاهی لشکر بودن
نقش پیش پاافتادهای را بازی کردن
1.Il figurait souvent et gagnait quelques sous.
1. او گاهی نقش پیش پاافتادهای را بازی میکرد و چند سویی درمیآورد.
5
حضور پیدا کردن
شرکت کردن
مترادف و متضاد
participer
1.Figurer dans une cérémonie
1. در مراسمی شرکت کردن
6
تصور کردن
خیال کردن، فکر کردن، گمان کردن
(se figurer)
1.Il se figure pouvoir réussir.
1. خیال میکند میتواند موفق شود.
2.je me le figurais là-bas couché, malade.
2. او را آنجا خوابیده روی تخت و بیمار تصور میکنم.
تصاویر
کلمات نزدیک
figure de proue
figure
figuration
figuratif
figurant
figurine
fil
fil barbelé
fil de
fil de fer
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان