[فعل]

incarcérer

/ɛ̃kaʀseʀe/
فعل بی قاعده فعل گذرا
[گذشته کامل: incarcéré] [حالت وصفی: incarcérant] [فعل کمکی: avoir ]

1 زندانی کردن به زندان انداختن

مترادف و متضاد emprisonner
  • 1.Le juge a décidé d'incarcérer le suspect.
    1. قاضی تصمیم به زندانی کردن مظنون گرفت.
  • 2.On l'a incarcéré.
    2. او را به زندان انداخته‌اند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان