[فعل]

incarner

/ɛ̃kaʀne/
فعل گذرا و ناگذر

1 مجسم کردن عینیت بخشیدن

2 مظهر (چیزی) بودن

  • 1.Cette actrice incarne la beauté.
    1. این بازیگر مظهر زیبایی است.
  • 2.Le protagoniste du roman incarne les valeurs occidentales.
    2. قهرمان اصلی رمان مظهر ارزش‌های غربی است.

3 نقش (کسی را) بازی کردن

  • 1.Elle incarne parfaitement le rôle.
    1. او به طرز بی‌نقصی نقش را بازی می‌کند.
  • 2.Sarah Bernhardt incarna l'Aiglon.
    2. "سارا برنهاردت" نقش "اگلون" را بازی کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان