Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . وارد کردن
2 . (در آزمون ورودی) قبول شدن
3 . خود را وفق دادن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
intégrer
/ɛ̃tegʀe/
فعل بی قاعده
فعل گذرا
[گذشته کامل: intégré]
[حالت وصفی: intégrant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
وارد کردن
گنجاندن
1.Il faudrait intégrer quelques illustrations au texte.
1. باید چندین تصویر در متن گنجاند.
2.La mise à jour du logiciel intègre de nouvelles fonctionnalités.
2. به روز رسانی نرمافزار ویژگیهای جدیدی (در آن) وارد میکند.
2
(در آزمون ورودی) قبول شدن
1.Marc a intégré Polytechnique.
1. "مارک" (در آزمون ورودی) "پلیتکنیک" قبول شد.
3
خود را وفق دادن
(s'intégrer)
1.Les nouveaux arrivants s'intègrent bien dans notre village.
1. تازهواردها در دهکده ما به خوبی خود را وفق میدهند.
تصاویر
کلمات نزدیک
intégration
intégrante
intégralité
intégralement
intégrale
intégrisme
intégriste
intégrité
intégré
intéressant
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان