[اسم]

l'objet

/ɔbʒɛ/
قابل شمارش مذکر

1 شئ وسیله

  • 1.Dans ce jeu, chacun doit toucher un objet et deviner ce que c'est.
    1. در این بازی، هرکس باید به یک شئ دست بزند و حدس بزند که آن چیست.
Des objets en bois
اشیای چوبی
  • Elle apprécie beaucoup les objets en bois.
    او واقعا اشیای چوبی را خیلی دوست دارد.

2 موضوع

  • 1.Et dans l'objet, je mets quoi ?
    1. و در موضوع، چه بگذارم [بنویسم]؟
être/faire l’objet de discussions
موضوع بحث بودن/درست کردن

3 هدف قصد

  • 1.L’objet de cette réunion est d’informer.
    1. هدف این جلسه اطلاع دادن است.
avoir pour objet
در هدف داشتن [هدف چیزی بودن]
  • Cette mesure a pour objet la prévention des accidents.
    این تدبیر جلوگیری از میزان تصادفات را در هدف دارد.
sans objet
بی‌هدف
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان