[فعل]

rentrer

/ʀɑ̃tʀe/
فعل ناگذر
[گذشته کامل: rentré] [حالت وصفی: rentrant] [فعل کمکی: être ]

1 بازگشتن برگشتن، دوباره آمدن

مترادف و متضاد revenir sortir
  • 1.Il rentrera demain.
    1. فردا برخواهد گشت.
rentrer quelque part
[به] جایی برگشتن
  • 1. Ces astronautes viennent de rentrer de l'espace.
    1. این فضانوردان تازه از فضا برگشته‌اند.
  • 2. Il rentre de vacances bientôt.
    2. او به‌زودی از سفر برمی‌گردد.
  • 3. Pierre, rentre dans ta chambre tout de suite.
    3. پییر، فوراً به اتاقت برگرد.

2 شروع به کار کردن دوباره شروع شدن

مترادف و متضاد recommencer
rentrer (le premier mai/au début du mois...)
(اول ماه می/اول ماه...) شروع به کار کردن
  • 1. Les écoles rentrent au début du mois de septembre.
    1. مدارس اول ماه سپتامبر شروع به کار می‌کنند.
  • 2. Les tribunaux sont rentrés.
    2. دیوان‌های دادرسی دوباره شروع به کار کرده‌اند.

3 وارد شدن داخل آمدن، تو آمدن

مترادف و متضاد entrer pénétrer s'infiltrer
rentrer (dans quelque part)
وارد (جایی) شدن
  • 1. Elle est rentrée dans le magasin.
    1. او وارد مغازه شد.
  • 2. L'air rentre par ce trou.
    2. هوا از این سوراخ وارد می‌شود.
  • 3. Rentre, tu vas prendre froid.
    3. بیا تو، سرما می‌خوری.

4 وصول شدن پرداخت شدن

مترادف و متضاد s'emboîter
  • 1.Les caisses rentrent les unes dans les autres.
    1. صندوق‌ها یکی یکی وصول می‌شوند.
  • 2.Les salaires ne rentrent pas ce mois-ci.
    2. حقوق‌ها این ماه پرداخت نمی‌شود.

5 اصابت کردن به شدت برخورد کردن

مترادف و متضاد percuter télescoper éviter
rentrer dans un arbre
به درخت اصابت کردن
  • 1. La moto est rentrée dans un arbre.
    1. موتور به درخت اصابت کرد.
  • 2. Sa voiture est rentrée dans un arbre.
    2. ماشینش به درخت اصابت کرد.

6 وارد کردن کردن

مترادف و متضاد introduire
rentrer quelque chose à quelque part
چیزی را به جایی وارد کردن
  • 1. J'ai rentré la clé dans la serrure.
    1. من کلید را توی قفل کردم.
  • 2. J'ai rentré la voiture au garage.
    2. ماشین را وارد پارکینگ کردم.
  • 3. Le berger a rentré les moutons à la bergerie.
    3. چوپان گوسفندها را وارد آغل کرد.

7 به عقب کشیدن [قسمتی از بدن] جمع کردن، تو دادن

مترادف و متضاد rétracter
rentrer quelque part du corps
قسمتی از بدن را جمع کردن
  • 1. Le chat a rentré ses griffes.
    1. گربه چنگال‌هایش را جمع کرد.
  • 2. Ne rentre pas le ventre.
    2. شکمت را تو نده.

8 فروخوردن نشان ندادن، پنهان کردن

مترادف و متضاد cacher ravaler refouler retenir manifester
rentrer sa colère
خشم خود را فروخوردن [کظم غیظ کردن]
  • 1. Quand je l'ai vu, j'ai rentré ma colère.
    1. وقتی دیدمش، خشمم را فروخوردم.
  • 2. Rentre ta colère, calme-toi.
    2. کظم غیظ کن، آرام باش.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان