خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . پیرمرد
[اسم]
شَيْخ
قابل شمارش
مذکر
[جمع: شُيُوخ]
1
پیرمرد
پیشوا، امام، شیخ
1.أُلْقَى الشَّيْخُ خُطْبَةَ الجُمْعَة.
امام خطبه جمعه را ایراد کرد.
2.إِجْتَمَعَ الرِّجَالُ عِنْدَ شَيْخِ القَبِيلَة.
مردان نزد شیخ قبیله جمع شدند.
3.فَقَالَ أَنُوشِرْوَانُ: "أَحْسَنْتَ يَا شَيْخُ!"
انوشیروان گفت: "آفرین بر تو ای پیرمرد!"
کلمات نزدیک
راح
أثمر
أبقى
خيبة الأمل
جلب شعيرة
أمل
تلوث
استقرار
تحقق
أروني
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان