خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مبتلا کردن
[فعل]
to afflict
/əˈflɪkt/
فعل گذرا
[گذشته: afflicted]
[گذشته: afflicted]
[گذشته کامل: afflicted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
مبتلا کردن
دامنگیر کردن، پریشان کردن
مترادف و متضاد
distress
trouble
1.About 40% of the country's population is afflicted with the disease.
1. حدود 40% از جمعیت کشور مبتلا به این بیماری شده اند.
2.the many problems that afflict the unemployed
2. مشکلات فراوانی که بیکاران را پریشان کرده است
تصاویر
کلمات نزدیک
afflatus
affix
affirmative
affirmation
affirm
afflicted
affliction
affluence
affluent
afford
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان