خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . شکست
2 . از کار افتادگی
3 . آدم ناموفق
4 . قطع
[اسم]
failure
/ˈfeɪl.jər/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
شکست
ناتوانی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
ردی
هزیمت
ناکامی
شکست
قصور
1.I'm a bit of a failure at making cakes.
1. من کمی در کیک درست کردن، ناتوان هستم.
2.Your failure is my pleasure.
2. شکست تو، خشنودی من است.
to end in failure
با شکست به پایان رسیدن
Their attempt to climb Everest ended in failure.
تلاش آنها برای صعود به قله اورست با شکست به پایان رسید.
failure to do something
شکست در انجام کاری
the failure of the United Nations to maintain food supplies
شکست سازمان ملل در تهیه منابع غذایی
2
از کار افتادگی
نارسایی
heart/kidney/liver... failure
از کار افتادگی قلب/کلیه/کبد
3
آدم ناموفق
بازنده
1.I felt that I was a failure because I didn't have job.
1. چون کار نداشتم حس میکردم که آدم ناموفقی هستم.
4
قطع
خرابی
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نارسایی
power failure
قطع برق
تصاویر
کلمات نزدیک
failing grade
failing
failed
fail miserably
fail a test
faint
faint glow
faint noise
faint smell
faint-hearted
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان