خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . روشن
2 . منصفانه
3 . نسبتا خوب
4 . زیبا
5 . مطلوب (هوا)
6 . نسبتا زیاد
7 . بازار مکاره
8 . شهربازی (سیار)
9 . نمایشگاه
[صفت]
fair
/fer/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fairer]
[حالت عالی: fairest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
روشن
بلوند، بور
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بور
مترادف و متضاد
blond
blonde
golden
light-coloured
brunette
dark
fair hair/skin/complexion
مو/پوست/رنگ پوست روشن
1. He's fair-haired.
1. او موبلوند است.
2. She's got fair hair and blue eyes.
2. او موهای روشن و چشمان آبی دارد.
2
منصفانه
عادلانه، منصف
معادل ها در دیکشنری فارسی:
باانصاف
بحق
دادگر
منصفانه
منصف
مترادف و متضاد
equitable
impartial
just
unfair
1.She has always been scrupulously fair.
1. او همیشه محتاطانه منصف بوده است.
2.That's not fair! You always go first!
2. منصفانه نیست! همیشه اول تو میروی [همیشه اول تو شروع میکنی]!
3.The punishment was very fair.
3. آن مجازات، خیلی منصفانه بود.
to be fair to somebody (to do something)
در حق کسی عادلانه بودن (انجام کاری)
1. Was it really fair to him to ask him to do all the work?
1. آیا در حق او عادلانه بود که از او بخواهیم همه کارها را انجام دهد؟
2. We have to be fair to both players.
2. باید با هر دو بازیکن منصف باشیم.
to be fair to do something
عادلانه بودن انجام کاری
It's only fair to add that they were not told about the problem until the last minute.
عادلانه است که اضافه کنیم به آنها تا دقیقه آخر درباره مشکل چیزی گفته نشده بود.
it is fair that…
منصفانه است که ...
It's fair that they give us something in return.
منصفانه است که آنها در عوض، چیزی به ما بدهند.
to be fair ...
اگر بخواهیم منصفانه به موضوع نگاه کنیم/انصافاً ...
To be fair, she behaved better than we expected.
اگر بخواهیم منصفانه به موضوع نگاه کنیم، او بهتر از آنچه انتظار داشتیم رفتار کرد.
3
نسبتا خوب
رضایتبخش، قابل قبول
مترادف و متضاد
acceptable
satisfactory
1.I would describe the service in this restaurant as fair.
1. من سرویسدهی این رستوران را رضایتبخش توصیف میکنم.
a fair amount/number of
تعداد/میزان نسبتا زیاد
They’ve invited a fair number of people to their party.
آنها افراد نسبتا زیادی را به مهمانیشان دعوت کردهاند.
a fair chance of
شانس نسبتا خوبی
He believes he has a fair chance of success.
او معتقد است که شانس نسبتا خوبی برای موفقیت دارد.
4
زیبا
جذاب، خوشقیافه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نیکو
نکو
formal
old use
مترادف و متضاد
beautiful
pretty
1.He married the fairest of her daughters.
1. او با زیباترین دختر او ازدواج کرد.
2.Lagertha was a fair maiden.
2. "لاگرتا" یک دوشیزه زیبا بود.
5
مطلوب (هوا)
مساعد، موافق (باد)
مترادف و متضاد
favorable
fine
1.It was a fair day.
1. روز مطلوبی بود.
2.They set sail with the first fair wind.
2. آنها سفر دریاییشان را با اولین باد موافق آغاز کردند.
6
نسبتا زیاد
نسبتا بزرگ
1.A fair number of people came along.
1. تعداد نسبتا زیادی از مردم آمدند.
2.We've still got a fair amount to do.
2. ما هنوز کار نسبتا زیادی برای انجام دادن داریم.
[اسم]
fair
/fer/
قابل شمارش
7
بازار مکاره
هفتهبازار
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بازار مکاره
مترادف و متضاد
bazaar
flea market
market
1.Streets have been closed due to the fair.
1. به خاطر هفتهبازار خیابانها بسته شدهاند.
the county/state fair
بازار مکاره بخش/ایالت
Where is the county fair?
بازار مکاره بخش کجاست؟
8
شهربازی (سیار)
کارناوال
مترادف و متضاد
carnival
1.I saw him at the fair.
1. او را در شهربازی دیدم.
2.Let's take the kids to the fair.
2. بیا بچهها را به شهربازی ببریم.
9
نمایشگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نمایشگاه
مترادف و متضاد
exhibition
a craft/book/world trade fair
نمایشگاه صنایع دستی/کتاب/تجارت جهانی
I attended the book fair this year.
امسال در نمایشگاه کتاب حضور پیدا کردم.
تصاویر
کلمات نزدیک
faintness
faintly
faint-hearted
faint smell
faint noise
fair copy
fair game
fair play
fair-faced
fair-haired
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان