1.
"How are you feeling?" "Not too bad, but I've still got a headache."
1.
«چه احساسی داری؟» «خیلی بد نیستم، اما هنوز سردرد دارم».
2.
I feel embarrassed about making so many mistakes.
2.
من بهخاطر اشتباهات زیادی که کردم احساس شرمندگی میکنم.
3.
I'm feeling really happy today!
3.
امروز واقعاً احساس خوشحالی میکنم!
to feel something (an emotion)
احساس خاصی داشتن
He seemed to feel no remorse at all.
او ظاهراً اصلاً احساس پشیمانی نمیکند.
to feel + noun
احساس خاصی داشتن
Standing there on stage I felt a complete idiot.
وقتی روی سن بودم، احساس یک دیوانه تمامعیار را داشتم.
to feel like something/somebody
احساسی شبیه چیز/فرد خاصی داشتن
I felt like a complete idiot.
من احساس کردم شبیه یک دیوانه تمامعیار هستم.
to feel somebody/something doing something
حس کردن کسی/چیزی کاری را انجام دادن
He felt a hand touching his shoulder.
او حس کرد دستی شانهاش را لمس کرد.
to feel oneself + adj
حس کردن
She could feel herself blushing.
او میتوانست حس کند که دارد سرخ میشود.
to feel somebody/something do something
حس کردن کسی/چیزی کاری را انجام دادن
1.
I felt something crawl up my arm.
1.
حس کردم چیزی دارد از بازویم بالا میرود.
2.
We felt the ground give way under our feet.
2.
حس کردیم زمین زیر پایمان خالی شد.
کاربرد فعل feel به معنای احساس کردن
فعل feel به معنای تجربه کردن یک احساس عاطفی یا فیزیکی است. مثلاً:
"?How would you feel about moving to a different city" (تو چه احساسی درباره رفتن به یک شهر دیگر داری؟)
".My eyes feel really sore" (چشمهای من واقعاً حس سوزش دارند [میسوزند].)
فعل feel به معنای چیزی را در زمان خاصی خواستن یا آرزو کردن نیز است که مفهوم "هوس کردن" میدهد و اگر منفی باشد اصطلاحاً معنای "حس و حال چیزی را نداشتن" میدهد. مثلاً:
".I feel like a swim" (من هوس شنا کردم.)
"".Are you coming to aerobics?" "No, I don't feel like it today"" («آیا به ایروبیک میآیی؟» «نه، امروز حسش نیست.»)
فعل feel در یک کاربرد این معنا را میدهد که بخواهید کاری را انجام دهید اما جلوی خود را بگیرید. مثلاً:
".He was so rude I felt like slapping his face" (او آنقدر بیادب بود که دوست داشتم به صورتش سیلی بزنم.)
فعل feel در این مفهوم اشاره دارد به "با دست لمس کردن چیزی" یا "با دست لمس شدن توسط کسی".
3
نظر داشتن
فکر کردن
to feel (that)…
فکر کردن (که)...
1.
I feel that we need to try harder.
1.
فکر میکنم که باید سختتر تلاش کنیم.
2.
I feel that we should talk about this.
2.
بهنظرم باید درباره این (مسئله) صحبت کنیم.
to feel it to be something
فکر کردن به چیزی
She felt it to be her duty to tell the police.
او فکر کرد وظیفهاش است که به پلیس زنگ بزند.
feel it + noun/adj
فکر کردن به چیزی، به نظر آمدن چیزی
1.
I felt it advisable to do nothing.
1.
به نظرم منطقی آمد که کاری نکنم.
2.
She felt it her duty to tell the police.
2.
او فکر کرد وظیفهاش است که به پلیس زنگ بزند.
کاربرد فعل feel به معنای فکر کردن
فعل feel برخی اوقات هممعنی فعل Think میباشد و مفهوم "احساس کردن" و "فکر کردن" میدهد. مثلاً:
".I feel (that) I should be doing more to help her" (من فکر میکنم باید برای کمک به او تلاش بیشتری بکنم.)
".I feel I'm right" (فکر میکنم حق با من است.)
4
(با دست یا پا) دنبال چیزی گشتن
to feel (in something/about/around...) (for something)
(در/اطراف/دور و بر چیزی) دنبال چیزی گشتن
1.
He felt in his pockets for some money.
1.
او در جیبهایش بهدنبال پول گشت.
2.
I had to feel about in the dark for the light switch.