خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . طرح
2 . عدد
3 . شخصیت
4 . شکل
5 . آمار
6 . هیکل
7 . مجسمه
8 . مبلغ
9 . شکل (هندسی)
10 . حرکت (روی یخ)
11 . فرض کردن
12 . محاسبه کردن
13 . نقش داشتن
[اسم]
figure
/ˈfɪɡjər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
طرح
فرد یا حیوان به تصویر کشیدهشده
مترادف و متضاد
design
effigy
1.The central figure in the painting is the artist's daughter.
1. طرح مرکزی آن نقاشی، دختر آن هنرمند [نقاش] است.
2.Van Gogh is exceptional because of his representation of figures, light and landscapes.
2. "ون گوگ" بهخاطر نمایش طرحها، نور و مناظرش استثنایی است.
2
عدد
معادل ها در دیکشنری فارسی:
نگاره
مترادف و متضاد
digit
number
1.Write the amount in both words and figures.
1. مبلغ را هم به حروف و هم به عدد بنویسید.
2.Write the figure ‘7’ on the board.
2. عدد "هفت" را روی تخته بنویس.
3
شخصیت
شخص
مترادف و متضاد
person
personage
a well-known/political/leading/major figure
شخصیت شناختهشده/سیاسی/برجسته/مهم
1. He was a well-known figure in London at that time.
1. او در آن زمان یک شخصیت شناخته شده در لندن بود.
2. Lincoln was a major figure in American politics.
2. "لینکلن" شخصیت مهمی در سیاست آمریکا بود.
tall/small figure
شخص قدبلند/کوچک
I could see two tall figures in the distance.
می توانستم دو شخص قدبلند را در دوردست ببینم.
4
شکل
تصویر، نمودار
معادل ها در دیکشنری فارسی:
شکل
مترادف و متضاد
diagram
fig.
illustration
1.Figure 10.3 shows the maximum length of the bridges.
1. شکل 10.3، حداکثر طول پلها را نشان میدهد.
2.See the figure on page two.
2. تصویر صفحه 2 را ببینید.
5
آمار
رقم
مترادف و متضاد
statistic
1.By 2009, this figure had risen to 14 million.
1. تا سال 2009، این رقم به 14 میلیون افزایش یافته بود.
2.Figures for April show a slight improvement over previous months.
2. آمار ماه آوریل پیشرفتی جزئی را در ماههای گذشته نشان میدهد.
trade/sales/unemployment... figures
آمار دادوستد/فروش/بیکاری و...
What are our sales figures for this year?
آمار فروش امسالمان چقدر است؟
6
هیکل
اندام
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اندام
پیکر
هیکل
مترادف و متضاد
body
build
physique
1.I'm watching my figure.
1. من حواسم به اندامم هست.
2.She had always been so proud of her figure.
2. او همیشه به هیکلش خیلی افتخار میکرد.
to have a bad/good figure
هیکل بد/خوبی داشتن
She has a good figure.
او هیکل خوبی دارد.
7
مجسمه
تندیس
معادل ها در دیکشنری فارسی:
مجسمه
مترادف و متضاد
statue
1.There is a bronze figure of a horse in the building.
1. در داخل ساختمان، مجسمه برنزی یک اسب وجود دارد.
2.What's this figure made of?
2. این مجسمه از چه ساخته شدهاست؟
8
مبلغ
مترادف و متضاد
amount
price
a figure of
مبلغ ...
We didn't really discuss the price, but somebody mentioned a figure of £300.
راستش ما درباره قیمت بحث نکردیم، اما کسی به مبلغ 300 پوند اشاره کرد.
9
شکل (هندسی)
مترادف و متضاد
pattern
shape
solid figure
شکل فضایی
1. Solid figures are three-dimensional objects.
1. اشکال فضایی، اشیای سهبعدی هستند.
2. What is a solid figure?
2. شکل فضایی چیست؟
10
حرکت (روی یخ)
1.The skater executed a perfect set of figures.
1. اسکیباز، مجموعهای از حرکات بینقص انجام داد.
[فعل]
to figure
/ˈfɪɡjər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: figured]
[گذشته: figured]
[گذشته کامل: figured]
صرف فعل
11
فرض کردن
فکر کردن، حدس زدن
مترادف و متضاد
assume
believe
deduce
guess
suppose
think
to figure (that)…
فرض کردن/فکر کردن (که)...
1. I figured (that) if I took a late plane from Seattle, I'd be in Miami by morning.
1. فکر کردم (که) اگر با پروازی دیروقت از "سیاتل" بروم، تا صبح در "میامی" خواهم بود.
2. I saw his car, so I figured he was here.
2. اتومبیلش را دیدم، بنابراین حدس زدم که او اینجاست.
3. They figured (that) about twenty people would be there.
3. آنها فرض کردند (که) حدود بیست نفر آنجا خواهند بود.
to figure something
چیزی را حدس زدن/فرض کردن
That's what I figured.
آن چیزیست که من فرض کردم [حدس زدم].
to figure why/whether...
حدس زدن اینکه چرا/آیا...
He tried to figure why she had come.
او سعی کرد حدس بزند چرا او آمده بود.
12
محاسبه کردن
حساب کردن
مترادف و متضاد
calculate
total
work out
to figure something (at something)
چیزی را محاسبه کردن
1. My accountant figured my tax wrong.
1. حسابدارم مالیاتم را اشتباه محاسبه کرد.
2. We figured the attendance at 150,000.
2. ما (میزان) حضور را 150 هزار نفر محاسبه کردیم.
13
نقش داشتن
بخشی (از چیزی) بودن
مترادف و متضاد
appear
feature
play a part
to figure (as something) (in/on/among something)
(بهعنوان چیزی) (در/میان چیزی) نقش داشتن/بخشی (از چیزی) بودن
Do I still figure in your plans?
آیا من هنوز در برنامههای تو نقش دارم [آیا من هنوز بخشی از برنامههای تو هستم]؟
to figure prominently
نقش عمده داشتن
The question of the peace settlement is likely to figure prominently in the talks.
مسئله توافقنامه صلح، احتمالاً نقشی عمده در گفتگوها [مذاکرات] خواهد داشت.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
figuratively
figurative
fighter
fight out
fight off
figure out
figure painting
figure skate
figure skating
figure-hugging
کلمات نزدیک
figuratively
figurative art
figurative
figment
fighting cock
figure of speech
figure out
figure skating
figurehead
figures
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان