خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . بیحس
2 . بیحس کردن
[صفت]
numb
/nʌm/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: number]
[حالت عالی: numbest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
بیحس
کرخت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بیحس
سر
کرخت
مترادف و متضاد
anaesthetized
dazed
deprived of sensation
responsive
sensitive
1.When the nurse stuck a pin in my numb leg, I felt nothing.
1. وقتی پرستار سوزنی به پای بیحس من زد، من هیچ چیز احساس نکردم.
to be/go/become numb
بیحس شدن
My fingers quickly became numb in the frigid room.
انگشتانم در هوای بسیار سرد اتاق سریع بیحس شدند.
numb with cold/shock ...
بیحس از سرما/شوک و...
to feel numb
احساس بیحسی کردن
[فعل]
to numb
/nʌm/
فعل گذرا
[گذشته: numbed]
[گذشته: numbed]
[گذشته کامل: numbed]
صرف فعل
2
بیحس کردن
بهتزده کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بیحس کردن
مترادف و متضاد
stun
to numb something
چیزی را بیحس کردن
His fingers were numbed with the cold.
انگشتهای او از سرما بیحس شده بودند.
to be numbed by somebody
توسط چیزی بهتزده شدن
We were numbed by the shock of her death.
ما از شوک مرگ او بهتزده شده بودیم.
تصاویر
کلمات نزدیک
nullity
nullify
nullification
null hypothesis
null and void
number
number one
number plate
number-cruncher
numbering machine
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان