خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . فشار
2 . فشار آوردن
[اسم]
pressure
/ˈpreʃər/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
فشار
معادل ها در دیکشنری فارسی:
فشار
to be/come under pressure to do something
تحت فشار بودن برای انجام کاری
The minister was under pressure to resign.
وزیر تحت فشار بود که استعفا دهد.
to be/come under pressure from somebody (to do something)
از طرف کسی برای انجام کاری تحت فشار بودن
I was under pressure from my parents to become a teacher.
من از طرف پدر و مادرم تحت فشار بودم که معلم شوم.
pressure for something
فشار برای چیزی
The pressure for change continued to mount.
فشار برای تغییر همچنان در حال افزایش است.
pressure on somebody/something
فشار روی کسی/چیزی
the pressure on all of us to keep slim
فشار روی همه ما برای لاغر بودن
to put/exert pressure on somebody
بر کسی فشار آوردن/اعمال کردن
We’ve decided to set up a campaign to put pressure on the Government.
ما تصمیم گرفتهایم پویشی شکل دهیم که بر دولت فشار بیاورد.
to put somebody under pressure
کسی را تحت فشار قرار دادن
They were put under pressure to sign confessions.
آنها تحت فشار قرار داده شدند که اعترافات را امضا کنند.
political/diplomatic/public/popular... pressure
فشار سیاسی/دیپلماتیک/عمومی/همگانی و...
The government eventually bowed to popular pressure.
دولت بالاخره تسلیم فشار عمومی شد.
توضیحاتی درباره pressure
واژه pressure یا فشار، به نیروی حاصل از تماس چیزی با چیزی دیگر اشاره دارد.
[فعل]
to pressure
/ˈpreʃər/
فعل گذرا
[گذشته: pressured]
[گذشته: pressured]
[گذشته کامل: pressured]
صرف فعل
2
فشار آوردن
تحت فشار قرار دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
تحت فشار قرار دادن
to pressure somebody into something/into doing something
به کسی برای چیزی/انجام کاری فشار آوردن
Her parents pressured her into going to a college near home.
پدر و مادرش به او فشار آوردند که به دانشکدهای نزدیک به خانه برود.
to pressure somebody to do something
به کسی برای انجام کاری فشار آوردن
Don’t feel we are pressuring you to give what you can’t afford.
احساس نکن که ما داریم به تو فشار میآوریم چیزی که از عهدهات خارج است بدهی.
توضیحاتی درباره pressure
واژه pressure در مفهوم فعل، به معنای به کسی فشار آوردن یا کسی را مجبور به انجام عملی کردن است.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
pressman
pressing
press stud
press out
press on
pressure cooker
prestidigitator
preteen
preteenager
pretend
کلمات نزدیک
pressing commitment
pressing
pressgang
pressed
press-up
pressure cooker
pressure group
pressure regulator
pressurize
pressurized
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان