1 . (عملی را) باموفقیت انجام دادن 2 . در آوردن (لباس و کفش) 3 . کنار زدن (اتومبیل)
[فعل]

to pull off

/pʊl ɔf/
فعل گذرا
[گذشته: pulled off] [گذشته: pulled off] [گذشته کامل: pulled off]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (عملی را) باموفقیت انجام دادن (در کاری) موفق شدن

معادل ها در دیکشنری فارسی: از عهده کاری برآمدن
informal
مترادف و متضاد succeed
to pull something off
باموفقیت کاری را انجام دادن
  • 1. I never thought you'd pull it off.
    1. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم موفق شوی.
  • 2. The goalkeeper pulled off six terrific saves.
    2. دروازه‌بان باموفقیت توانست شش مهار فوق‌العاده انجام دهد.

2 در آوردن (لباس و کفش)

  • 1.She pulled the dress off over her head.
    1. او پیراهن را از سر در آورد.

3 کنار زدن (اتومبیل) در کنار (جاده) توقف کردن، از جاده خارج شدن

  • 1.We pulled off the road to get some food.
    1. در کنار جاده توقف کردیم تا غذا بخریم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان